غزالی
ملکالشعرا
احمد غزالیی
توسیی
مشهدی
[سدهی دهم قمری / ۱۶ میلادی]
ما غیر خون دل میی نابی نخوردهایم
هرگز به خوشدلی دم آبی نخوردهایم
ای محتسب چرا ز تو منت کشیم ما
خونی نکردهایم و شرابی نخوردهایم
از دام دلفریبیی افلاک فارغایم
چون دیگران فریب سرابی نخوردهایم
هرگر به جانب تو نیافکندهایم چشم
کـ از غمزهی تو تیر عتابی نخورده ایم
نگرفته است زلف تو در دست خود رقیب
کـ از دست او چو زلف تو تابی نخوردهایم
ما را جگر کباب شد و خون دیده می
زین خوبتر شراب و کباب نخوردهایم
آوردهایم باده « غزالی» به کف ولی
بی دردمند خانه خرابی نخوردهایم
[ سدهی دهم قمری / ۱۶ میلادی]
پیش نظر چو آورم وعدهی لطف یار را
ذوق وصال طی کند صدمت انتظار را
غمزهی تیزچنگ را جام عتاب پر مده
گرم به خون من مکن چشم ستیزهکار را
555
دگر از حال خود با یار میدانم چه میگویم
به او گر میرسم اینبار میدانم چه میگویم
به او گر میرسم اظهار رنجاش میکنم امّا
نمیرنجانماش بسیار و میدانم چه میگویم
555
دلا چون ما همه مهر و وفاییم
کجا در خاطر آن مه در آییم
نشسته گرد خواری بر رخ از عشق
به چشم غیر از آن کم مینماییم
در وصلاش زنم هر دم «ضمیری»
که تا بر خود بلا را در گشاییم
|
[ سدهی دهم قمری / ۱۶ میلادی]
شبی بود چون زلف لیلی سیاه
چو مجنون در او عقل گم کرده راه
شبی بُلعجب بود و روزش نبود
چو روز جزا غیر سوزش نبود
سیه گشته از دود دل عالمی
جهان را به بر کسوت ماتمی
سپهر افسر مهر انداخته
علم در ره کینه افراخته
فلک بسته مشکین نقابی به روی
پیی ماتم روز بگشاده موی
همای شب قیرگون سایه سای
جهان سایه گردیده سر تا به پای
ز بس قیر جان کواکب به لب
در روز شد بسته بر روی شب
سپهر از شراب شفق گشته مست
ز مستی در افتاده جاماش ز دست
شهاب از ستم میل آذر کشید
ز هر گوشه در چشم اختر کشید
فلک را در آزار مردم سری
ز عقرب بر او حلقهزن اژدری
شد از چشمهاش مهرتابان خجل
که گل شد ره و مانده پایاش به گل
فروبسته دزد شب از داروگیر
ره کاروان را ز دریای قیر
فلک مجمری پر زدود و شرار
شرار اندک و دود دل بیشمار
در این حقه چرغ فلک سرمهسای
سیه عالم از سرمه سر تا به پای
ز نیلوفر تازه پر شد جهان
که خورشید بود از نظرها نهان
چنان در سیاهی جهان بود غرق
که کس دود از آتش نمیکرد فرق
سواد شب و شعلههای چراغ
یکی زاغ بود و یکی بال زاغ
در آن تیرهگی مهر اگر تافتی
رخ چرخ خال سیه یافتی
ز ظلمت در آن عرصهی لامحال
مجال گذر تنگ شد بر شمال
خدنگی که رفتی برون از کمان
که سازد نشان سینهی آسمان
ندانسته راه سپهر برین
برون جسته از ناف گاو زمین
از این تیزرو نافهی رهگذر
فتاده به خاک سیه زنگ زر
برآورده دیوان ز هر سو غریو
نگین سلیمان نهان کرده دیو
به چاه زمین یوسف مهر بست
به زنجیر جور و ستم پای بست
زلیخای صبح اشک ریزان هلاک
ز سودای او پیرهن کرده چاک
. . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . |