_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

 

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

  شماره‌ی ۶۳۹ ـ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲

  No. 639 - Friday 28 June 2013

 
 

 

 

 
 

 تارنمای صمصام کشفی

   

 

 
 

تماس با صفحه‌‌ی شعر



لینک ها



پادکسـتِ سـُرایه


   

 

هوشنگ ایرانی

[ ۱۳۵۲ـ ۱۳۰۴ خورشیدی / ۱۹۷۴ ـ ۱۹۲۵ میلادی]

ره‌رو

 

 

ره‌رو به راه خود می‌رود

و خزه‌ها سایه‌ی لغزان‌اش را در آغوش می‌فشرند

گرداب‌هایی که در چنگ ناتوانی‌ها خشکی پذیرفته‌اند

دهان‌های لب◦ریز از فریب‌شان را می‌گشایند

و سایه‌ی ره‌رو نزدیک‌تر می‌شود

 

 

گرداب‌های تهی امواجی از رؤیاها و پستی‌ها به جلوه می‌آورند

و سرابی نا پایدار در گذرگاه او می‌گسترانند

سایه‌ی ره‌رو نزدیک‌تر می‌شود

و پرتو وجودش فریب‌ها را درهم می شکند

 

 

ره‌رو به راه خود می‌رود

 

 

نقاب‌های سرگردان بر خدای از دست رفته ‌شادی می‌کنند

و با یاد او حیات سست خود را بر پا نگاه می‌دارند

زنجیر یادها می‌گسلد و آنان را به وادی‌ی فراموش شده‌گان فرو می‌افکند

سایه‌ی ره‌رو نزدیک‌تر می‌شود

و نقاب‌های سرگردان بر او می‌آویزند:

ما از پستی و ریا به دوریم

ما را با جهان پیوسته‌گی نیست

ما حیات را بی‌هوده می‌دانیم

ما بر همه چیز آگاه‌ایم

ما بر همه چیز آگاه‌ایم

 

 

سایه‌ی ره‌رو نزدیک‌تر می‌شود

دست عظیم‌اش پرده را کنار می‌زند

نقاب‌ها را می‌گشاید

و پوچی‌ی درون آن‌ها را آشکار می‌سازد

 

 

ریاها به دخمهی پستی‌ها پناه می‌برد

و بر زمان‌های گم‌شده زاری آغاز می‌کند

ضجه‌ی او را کوه‌ها و اقیانوس‌ها از دامن‌شان می‌رانند

و کرکس‌ها به سوی خود می‌کشندش

 

 

ره‌رو به راه خود می‌رود

ژرفای اندوه‌آور پستی و ناتوانی

و سقوطی

که ضجّه‌ی آن نقاب گریان آشکار کرد

لب◦خندی کبود بر لبان ره‌رو گسترد

و او واپس ننگریست و به راه خود رفت

و ضجّه در مرداب بی‌هوده‌گی‌ها خاموش شد

و از نقاب گریان چشمی هراسان رویید

 

 

نوای محکوم کننده تاریکی‌ها را می‌زداید

و غبار آن چشم مطرود نیستی می‌پذیرد

و ره‌رو در افق ناپدید شده است  .  .  .  . 

 




 

ناهید کبیری

ضیافت شیشه و باران

 

مهمان ها  آمده بودند

كه باران به شيشه خورد.

تا برنج قَد بكشد

و احساساتِ ماهي‌ی بي دريا كباب بشود،

مردان

چترهاي كلمههاي سياسيِ روزنامه را

روي باغهاي تركمنِ وسط اتاق تكاندند؛

و زنان

خوردنِ نان و پنير و سبزي را

براي دفعِ بلاي زن دوّم از سرِ زندهگانيشان ستودند.

حالا از پنهان شدنِ چند حادثهي ديگر

پشتِ صورتك هاي كورِ سياست كه بگذريم،

توطئه ي گل نكردنِ امسالِ درختِ پرتغال هم كه بماند كنارِ هيچ،

با هفت صلواتِ مادربزرگ

در گروي آسمانِ يخ زده چه بايد كرد؟

آشِ انار هم تا مهمان ها سرِ سفره بيايند

ماسيد و از دهن افتاد.

تازه خوانندهي ماهور

در حصارش گير كرده بود و كِش مي آمد،

كه من به يادِ نامه‌ي عاشقانه‌یی افتادم

كه از پشتِ شاخه هاي خرمالو

به روي آفتاب افتاد …..

 

مهمان ها هنوز نشسته بودند

بافنجان هاي داغِ چاي

و نمي ديدند

كه در تابستانِ سينه بندِ تازه‌ي من  چه مي گذرد . . . .

 


 

سهند آقایی

دجله

 

از دیوانه‌گی‌ام فرار کن!

باری که روی الفباست: دستی به شکلِ زکات است

دستی به سوی زخم: زخمی که عطّار به دستِ من گَزیده این عقرب . . .

 

تو از دجله چه می‌دانی؟

از شطّی که ظنین بُرده گمان

از روحی دمنده رگ به رگ‌اش: شط

شکّی که استفراغِ بُزک نمیری‌ست

که دجله‌دجله روی جنون

الفبای مثنوی‌ست.

 

تو از دجله چه می‌دانی؟

از منظره‌یی که بخار گرفته: من . . .

از منظره‌یی که استنشاق کرده: شک . . .

از منظره‌یی که قرآن گرفته: شط . . .

شطّی که هوار

شکّی که عطّار

شطحی که مثنوی

تمامِ رگ به رگ‌اش را گرفته است.

 

 

تو پیش از تصادمِ موریانه و من

از دیوانه‌گی‌ام فرار کن!

این دجله

دستی به شکلِ جذام است.

 

  خرداد ۱۳۸۷

 

 
           
       

بالای صفحه

 
       

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

 
         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

  شماره‌ی ۶۳۹ ـ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲

  No. 639 - Friday 28 June 2013

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
           
 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود



لینک ها



پادکسـتِ سـُرایه


 

   

 

جامی

نورالدين  ابوالبرکات عبدالرحمان جامى

 [سده‌ی نهم قمری / ۱۵ میلادی]

 

ای در این خوابگه بی‌خبران!

بی‌خبر خفته چو کوران و کران!

سر برآور! که در این پرده‌سرای

می‌رسد بانگ سرود از همه جای

بلبل از منبر گل نغمه‌نواز

قمری از سرو سهی زمزمه‌ساز

فاخته چنبر دف کرده ز طوق

از نوا گشته جلاجل زن شوق

لحن قوال شده صومعه‌گیر

نه مرید از دم او جسته نه پیر

مطرب از مصطبه‌ی۱ دردکشان

داده از منزل مقصود نشان

باد نی بر دل مستان صبوح

فتح کرده همه ابواب فتوح

عود خاموش ز یک مالش گوش

کودک آساست، بر آورده خروش

چنگ با عقل ره جنگ زده

راه صد دل به یک گهنگ زده

تایب کاسه شکسته ز شراب

به یکی کاسه شده مست رباب

پیر راهب شده ناقوس‌زنان

نوبتی، مقرعه۲ بر کوس‌زنان

بانگ برداشته مرغ سحری

کرده بر خفته‌دلان پرده‌دری

موذن از راحت شب دل کنده

کرده صد مرده به یا حیّ زنده

چرخ در چرخ از این بانگ و نوا

کوه در رقص از این صوت و صدا

ساعیا ترک گران‌جانی کن!

شوق را سلسله‌جنبانی کن!

بگسل از پای خود این لنگر گل!

گام زن شو به سوی کشور دل!

آستین بر سر عالم افشان!

دامن از طینت آدم افشان!

سنگ بر شیشه‌ی ناموس انداز!

چاک در خرقه‌ی سالوس انداز!

نغمه‌ی جان شنو از چنگ سماع!

بجه از جسم به آهنگ سماع!

همه‌ی ذات جهان در رقص‌اند

رو نهاده به کمال از نقص‌اند

تو هم از نقص قدم نه به کمال!

دامن افشان ز سر جاه و جلال!

 

۱. مصطبه :  می‌خانه

۲. مقرعه:  چوبی که با آن بزنند

 

 

شاه داعي‌ی شیرازی

سيد نظام الدين محمود حسني‌ی شیرازی

(ملقب به داعي الي‌الله يا شاه داعي)

[ سده‌ی نهم قمری / ۱۵ میلادی]

 

الا ای عقل سرگردان مجنون

چه گونه ره به به پایان می بری چون

چو دست‌ات کوته وُ وصل‌اش بلند است

همی کن یاد او، خون می‌گری خون

رهین شوق او این قلب مشتاق

فدای یاد او این جان مفتون

نیابد دل سکون جز بر در دوست

و گرگردد به گرد ربع مسکون

همه عالم فرحناک‌اند از این عشق

چرا دایم تو غمناکی و محزون؟

شوی به‌روز و روزیمند گَردی

گر این جذبه  شبی آرد شبیخون

از این جذبه جهانی زنده گشتند

بیا «داعی» که وقت ماست اکنون


  

قبولی

مولانا قبولی‌ی سیروزی

[سده‌ی نهم قمری / ۱۵ میلادی]

 

دندان‌ات از ازل شده مقراض و هر زمان

انگشت خود ز سوز به دندان گزیده‌ای

مهر شبی که ز اوّل شب از سپهر بزم

خندان چو آفتاب سحرگه دمیده‌ای

در یک دم است گریه و خنده تو را از آنک

هم هجر دیده هم به وصالی رسیده‌ای

از اشک خویش و خنده‌ی خود در عجب مباش

باران و آفتاب به یک جا ندیده‌ای ؟

آب حیات‌ات آتش جان‌سوز آمده‌ست

چون خضر اگر چه پرده‌ی ظلمت دریده‌ای

گر کافری برای چه علوی‌ست طبع تو

ور مومنی پی‌ی چه به آتش تفیده‌ای

گر افسرت زرست چه سود است از او تو را

سر داده‌ای و افسری از زر خریده‌ای

شرم آیدت ز دعوی‌ی روشن‌دلی‌ی خویش

تا شرح رای روشن آصف شنیده‌ای

 








 

 
           
       

بالای صفحه