_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

 

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

  شماره‌ی ۵۴۹ ـ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰

  No. 549 - Friday 7 October 2011

 
 

 

 

 
       

 

 
 

 تارنمای صمصام کشفی


تماس با صفحه‌‌ی شعر


 


لینک ها



پادکسـتِ سـُرایه


   

 

سید علی صالحی

آخرین روز خسته . . .

دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تو نیامدی! 

 

چه بوی خوشی می‌دهد این جامه‌ی قدیمی

این پیراهنِ بنفش

این همه پروانه‌ی قشنگ در قاب نامه‌ها،

این چند حبّه قند در کنج روسری

قاب عکسی کهنه

بر رف گل اندود بی آینه،

و جست و جوی خط و خبری خاموش

 

 

در ورق پاره های بی نشان

که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود برده است . . .

 

دیدی!

دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بی فردا گم‌ات کردم

دیدی در آن دقایق دیر باور پر گریه گم‌ات کردم

دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تو نیامدی!

 

آخرین روز خسته،

همان خداحافظ آخرین ، یادت هست؟!

سکه‌ی کوچکی در کف پیاله با آب گفت‌وگو می‌کرد،

پسین جمعه‌ی مردمان بی فردا بود،

و بعد صحبت سایه بود، سایه و لب‌خند این و آن

تمام اهالی اطراف ما

مشغول فال سکه و سهم پیاله‌ی خود بودند،

که تو ناگهان چیزی گفتی . . . 

گفتی انگار همان بهتر که راز ما

در پچ پچ محرمانه‌ی روزگار ناپیدا !

گفتی انگار حرف ما بسیار و وقت ما اندک

آسمان هم که بارانی است . . .

 

راستی می دانی در غیبت پر سووال تو

چقدر ترانه سرودم

چقدر ستاره نشاندم

چقدر نامه نوشتم که حتّا یکی خطّ ساده هم به مقصد نرسید ؟!

رسید ، امّا وقتی

که دیگر هیچ کسی در خاموشی‌ی خانه

خواب باز آمدن مسافر خویش را نمی‌دید

در غیبت پر سووال تو

آشنایان آن همه روزگار یگانه حتّا

هرگز روشنایی‌ی خاطرات تو را به خاطر نیاوردند

در غیبت پر سووال تو

آن انار خجسته بر بال حوض ما خشکید

در غیبت پر سووال تو

عقربه های شنگ بی بازگشت هیچ ساعتی

به ساعت شش و هفت پسین پنجشنبه نرسید

 

حالا که آمدی . . . آمدی ری را ! 

پس این همه حرف نا منتظر از رفتن بی مجال چرا ؟!

راستی این همان پیراهن بنفش پر از پروانه‌ی آن سال‌ها نیست ؟

مگر همین نشانی‌ی تو از راه دور دریا نبود،

پس چطور در ازدحام دل‌هره ، ناگهان گم‌ات کردم

پس چطور در حرف و حدیث مبهم بی فردا گم‌ات کردم ؟

مگر ما کجای این بادیه‌ی بی نام و نشان به دنیا آمده ایم ری را ؟!

ما هم زیر همین آسمان صبور 

مردمان را دوست می داریم ...

 

حالا بیا به بهانه‌یی

تمام شب مغموم گریه را

از آواز نور و تبسم ستاره روشن کنیم

من به تو از خواب های آینه اطمینان داده‌ام ری را !

سرانجام یکی از همین روزها

تمام قاصدک های خیس پژمرده از خواب خارزار

به جانب بی بند آفتاب و آسمان بر می گردند. . .

 

 منصور خاکسار

[۱۳۸۸ ـ  ۱۳۱۷ خورشیدی / ۲۰۱۰ ـ ۱۹۳۸ میلادی]

با غصّه‌یی کوچک

 

بر تنه‌ی بیدِ پشتِ خانه

نامم را می نویسم

درختی تهی

و ردّ پایی که

در دهانه ی پارک می پژمرد.

از صندلی‌ی چرخداری

چشمی دورادور

می پایدم

و پشتم تیر می کشد

زیر نامم، درشت می آورم:

زمستانِ هیچ سالی چنین پیشبازم نکرد

با این که درد

چوبِ غرور و غریزه ام شده‌ست

اما ستونِ ویران

و تند بادی که به اخم آلوده‌ست

وا میدارم تا

بازگردم

به اتاقی انباشته از کتاب

با غصّه‌یی کوچک

و دریچه‌ی سردی که

پشت اش را

به آفتاب

گشوده‌ست .

 


 

آذر کیانی

یک نشانی . . . یک راز

 

می‌دانم آدرسی در همین ۳۲حرف الفبا پنهان است

ودرسفیدی‌ی همین کاغذ

وخالی‌ی همین دست‌ها و همین چشم‌ها

که بر در و دیوار شهر سرگردان

راننده‌گان تاکسی همه بی‌کار / اداره ی پست تعطیل

وپاکت نامه ها پر از باد

اگر فقط این آدرس

یافت می‌نشود

 


 

آزاده دواچی

جمله‌یی کم رنگ

 

 

جمله‌یی کم رنگ ،

اتاقی سیاه،

و صندلی‌ی ساکت،

روی خواب‌هایم راه می روند

بیدارم نکنید،

من از دیدن این همه سر می‌هراسم

کجاست باد که رویم بخوابد

و خورشید،

که درچاله‌های تنم کزکند

روسریم هم ،اندازه مهتاب نیست

کسی نیست،

ومن عاشق مردی می شوم

که روی ایوان خانه مان حرف می زند

 

 






 

 
           
       

بالای صفحه

 
       

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

 
         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

  شماره‌ی ۵۴۹ ـ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰

  No. 549 - Friday 7 October 2011

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود

 

   

 

 

وحشی

شمس‌الدین محمد وحشی‌ی بافقی‌ی کرمانی

[ سده‌ی دهم قمری / شانزدهم میلادی]

 

دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد  

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد 

من و زخم تیز دستی که زد آن‌چنان به تیغم  

که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد 

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم  

چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد 

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکّرستان  

همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد 

به هوای باغ مرغان همه بال‌ها گشاده  

به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد 

بکش و بسوز و بگذر، منگر به این که عاشق  

به‌جز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد 

می‌ی وصل نیست «وحشی» به خمار هجر خو کن 

 که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد 


 

 عتابی

میر سید محمد عتابی‌ی نجفی

[ سده‌ی دهم قمری / شانزدهم میلادی]

 

ای دست معالی از تو عالی

دست تو همیشه باد زین دست

در قُلزُمِ دولت تو گردون

هر دم به امیدی افگند شَست

آن‌جا که روارو تو آن‌جاست

پست است بلندی‌ی مکان پست

یک غنچه‌ی آفتاب نشکفت

با خاک در تو تا نپیوست

کی بود که تیغ زرنگارت

زنگ رخ آفتاب نشکست

بر یاد کف تو بود و باشد

برق طمعی که جست اگر جست

من بنده که در کف زمان‌ام

چون شیشه به دست شوخ بد مست

آهم چو زبانه‌ی سنان‌ات

پهلوی ستاره سر به‌سر خست

از پای فتادم و عجب نیست

لطف تو اگر بگیردم دست

تا مُلک بگوید و مَلَک نیز

کـ‌ ا‌ز لطف فلان فلان ز غم رست

هستی‌ی تو نیستی مبیناد

تا هستی‌ی هست و نیستی هست

 









 

 

فیضی

ابوالفیض فیضی‌ی فیاضی‌ی اکبرآبادی

[ سده‌ی دهم قمری / شانزدهم میلادی]

(از شاعران پارسی‌گوی هند)

 

خواهم سری به همت والا برآورم

وز پای عقل خار تمنا برآورم

بسیار بر زمین سپر انداختم به عجز

دیگر علم به عالم بالا برآورم

آوازه‌ی هزیمت نفس از نبرد روح

چون غلغل سکندر و دارا برآورم

مردانه دل برون کشم از چنگ آرزو

یوسف ز تنگنای زلیخا برآورم

خود را تمام بشکنم و از شکست خود

هم خود مراد خاطر اعدا برآورم

بر خود کنم کمین و چو فرصت فرارسد

بر نقد خویش دست به یغما برآورم

با این دوپا گریز ز مردم نه ممکن است

خواهم به دوش شهپر عنقا برآورم

هر گه که دیده چون چه سیماب‌جو شدم

آتش ز سینه از پی‌ی اطفا برآورم

دیو سفیدِ نَفْس کنم رستمانه بند

در هفت‌خوان به معرکه غوغا برآورم

افراسیاب نفْسَم اگر صد سپه کشید

زال‌ام اگر نَفَس ز محابا برآورم

از بهر رهنمونی‌ی گم گشته‌گان خاک

شمع از شکاف دامن صحرا برآورم

دستم بریده باد گرش در طمع کشم

رفت آن‌که از امل ید طولا برآورم

نفس محیل۱ اگر سر دعوا بر آورد

از جیب آرزو خط ابرا۲ برآورم

گیرم ز فقر مایده، و ز معده‌ی هوس

سودای منّ۳ و منّت سَلوی۴ برآورم

از منضج۵ ریاضت و جلّاب۶ معرفت

از مغز عقل مرّه‌ی۷ سودا برآورم

شب چون بخار خاره گذارم ادیم۸ تن

بر نطع جلد صورت دیبا برآورم

کو آبروی مسکنت و خاک نیستی

تا در به روی مردم دنیا برآورم

شد کاروان روان اگرم همتی بود

جمازه از خلابِ۹ من و ما برآورم

مهتاب اگر نه در دل شب پرتوم دهد

نور دل از سواد سویدا برآورم

چندی هزار لعبت دانا فریب را

از پرده‌ی حقایق اشیا برآورم

از زرنگار خانه‌ی اندیشه هر زمان

نقشی پسند خاطر دانا برآورم

خاطر فریبی‌ی دل برنا و پیر را

پیرانه معنی از دل برنا برآورم

آفاق را به تهنیت حسن عاقبت

زاندیشه‌ی عقوبت عقبی برآورم

 

۱. محیل: حیله‌گر               

۲. ابرا: بی‌زاری کردن

۳. منّ: گز انگبین

۴. سَلوی: مایه‌ی تسلی ، شهد

۵. منضج: نتیجه، پخته شده‌ی

۶. جلاب: معرب گلاب

۷. مره: تلخی

۸. ادیم: پوست دباغی داده

۹. خلاب: درهم آمیخته شده

 
       

 

 
       

بالای صفحه