[ سدهی دهم قمری / شانزدهم میلادی]
دگر آن شب است امشب که ز پی سحر
ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به
تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب
شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر
ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکّرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر، منگر به این که
عاشق
بهجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد
میی وصل نیست «وحشی» به خمار هجر خو
کن
که شراب ناامیدی غم
درد سر ندارد
عتابی
میر سید محمد
عتابیی نجفی
[ سدهی دهم قمری / شانزدهم میلادی]
ای دست معالی از تو عالی
دست تو همیشه باد زین دست
در قُلزُمِ دولت تو گردون
هر دم به امیدی افگند شَست
آنجا که روارو تو آنجاست
پست است بلندیی مکان پست
یک غنچهی آفتاب نشکفت
با خاک در تو تا نپیوست
کی بود که تیغ زرنگارت
زنگ رخ آفتاب نشکست
بر یاد کف تو بود و باشد
برق طمعی که جست اگر جست
من بنده که در کف زمانام
چون شیشه به دست شوخ بد مست
آهم چو زبانهی سنانات
پهلوی ستاره سر بهسر خست
از پای فتادم و عجب نیست
لطف تو اگر بگیردم دست
تا مُلک بگوید و مَلَک نیز
کـ از لطف فلان فلان ز غم رست
هستیی تو نیستی مبیناد
تا هستیی هست و نیستی هست
|
[ سدهی دهم قمری / شانزدهم میلادی]
(از شاعران پارسیگوی هند)
خواهم سری به همت والا برآورم
وز پای عقل خار تمنا برآورم
بسیار بر زمین سپر انداختم به عجز
دیگر علم به عالم بالا برآورم
آوازهی هزیمت نفس از نبرد روح
چون غلغل سکندر و دارا برآورم
مردانه دل برون کشم از چنگ آرزو
یوسف ز تنگنای زلیخا برآورم
خود را تمام بشکنم و از شکست خود
هم خود مراد خاطر اعدا برآورم
بر خود کنم کمین و چو فرصت فرارسد
بر نقد خویش دست به یغما برآورم
با این دوپا گریز ز مردم نه ممکن است
خواهم به دوش شهپر عنقا برآورم
هر گه که دیده چون چه سیمابجو شدم
آتش ز سینه از پیی اطفا برآورم
دیو سفیدِ نَفْس کنم رستمانه بند
در هفتخوان به معرکه غوغا برآورم
افراسیاب نفْسَم اگر صد سپه کشید
زالام اگر نَفَس ز محابا برآورم
از بهر رهنمونیی گم گشتهگان خاک
شمع از شکاف دامن صحرا برآورم
دستم بریده باد گرش در طمع کشم
رفت آنکه از امل ید طولا برآورم
نفس محیل۱
اگر سر دعوا بر آورد
از جیب آرزو خط ابرا۲
برآورم
گیرم ز فقر مایده، و ز معدهی هوس
سودای منّ۳
و منّت سَلوی۴ برآورم
از منضج۵
ریاضت و جلّاب۶ معرفت
از مغز عقل مرّهی۷
سودا برآورم
شب چون بخار خاره گذارم ادیم۸
تن
بر نطع جلد صورت دیبا برآورم
کو آبروی مسکنت و خاک نیستی
تا در به روی مردم دنیا برآورم
شد کاروان روان اگرم همتی بود
جمازه از خلابِ۹
من و ما برآورم
مهتاب اگر نه در دل شب پرتوم دهد
نور دل از سواد سویدا برآورم
چندی هزار لعبت دانا فریب را
از پردهی حقایق اشیا برآورم
از زرنگار خانهی اندیشه هر زمان
نقشی پسند خاطر دانا برآورم
خاطر فریبیی دل برنا و پیر را
پیرانه معنی از دل برنا برآورم
آفاق را به تهنیت حسن عاقبت
زاندیشهی عقوبت عقبی برآورم
۱. محیل: حیلهگر
۲. ابرا: بیزاری کردن
۳.
منّ:
گز انگبین
۴.
سَلوی:
مایهی تسلی ، شهد
۵.
منضج: نتیجه، پخته شدهی
۶.
جلاب: معرب گلاب
۷.
مره: تلخی
۸. ادیم:
پوست دباغی داده
۹.
خلاب: درهم آمیخته شده |