نعمتالله ولى
سيد نورالدين نعمتالله
کوهبنانیی
كرمانى
[پایانهی سدهی هشتم تا
آغازهی نهم قمری / چهارده و پانزده میلادی]
چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشاناش
بود دلشاد جان ما که دلدار است
جاناناش
بیاور دردی دردش که آن صافی دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است
درماناش
دلم گنجیهی عشق است و خوش گنجی در او
پنهان
چنین گنجی اگر جویی بود در کُنج
ویراناش
من از ذوق این سخن گفتم تو هم بشنو به
ذوق از من
بیاور قولِ مستانه رو آن مستانه می
خواناش
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می
بر دست
سر ما، آستان او، و دست ما، و داماناش
اگر تواب رو جویی بیا با من دمی بنشین
که دریاییست بحر ما که پیدا نیست
پایاناش
حریف «نعمتالله» شو که تا جانات
بیاساید
بنوش این ساغر می را به شادی روی
یاراناش
اهلى
شیخ محمد اهلیی شیرازی
[سدهی نهم قمری / پانزدهم میلادی]
كار ما عشق است و ما را بهر آن آوردهاند
هر كسى را بهر كارى در جهان آوردهاند
اينهمه افسانه كز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست يك يك بر زبان آوردهاند
عاشقان را عشق اگر چون شمع مىسوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آوردهاند
آن دو لعل لب كه جان بخشند چون آب حيات
در سخن صد همچو عيسا را به جان آوردهاند
در طريق عاشقى، «اهلى»، ز كشتن عار نيست
خوش برآ كـ امروز ما را در ميان آوردهاند
|
همایون
امیر همایون اسفراینی
[سدهی نهم قمری / پانزدهم میلادی]
بیا که صرصر دی بر خلاف باد بهار
گشاده دست تطاول به غایت گلزار
به اختیار دگر بر معاشران چمن
نهفته خواند صبا: فانظروا الیالآثار
ز لاله و گل و نرگس چو باغ شد خالی
زمانه «فاعتبروا» گفت یا اولوالابصار
چمن چو بادیه گشت از سموم باد ِ خزان
درختها همه ژولیده موی و مجنونوار
ستاده سرو در آن بادیه مثال خضر
ز حیرتش شده از پای قوّتِ رفتار
به صحن باغ سراسیمه برگها از باد
چو عاشقان ز برای بهار عارضِِ یار
نشسته حوض گلستان ز برگ با رخ زرد
میان خاک به چشم پُر آب چون من زار
نمانده هیچ ز گلهای آتشین اثری
مگر که باد خزان بوده مرغِِ آتشخوار
در این مشاهده بودم که باغبان ناگه
رسید با جگرِ چاک و سینهی افگار
سووال کردم و گفتم که ای فراق زده
چرا چو بیت حَزَن کشته است صفهی بار
جواب داد که ای همچو من به هجر اسیر
به جز تو نیست در این سوز و درد با من یار
ز باغ تافته رخ رفت جانب صحرا
سحاب لطف شه شیر دل به عزم شکار
سپهر کوکبه یعقوب خان که ابر کفاش
نشاند آتش کان و بریخت آب بحار
. . . . . . . . . . . . .
. .
. . . . . . . . . . . . .
. .
شاهی
هر کس گرفته دامن سرو بلند خویش
ماایم و گوشهیی و دل دردمند خویش
زاهد به کوی عافیتم مینمود راه
روی تو دید و گشت پشیمان ز بند خویش
تا نیشکر شکسته نشد کام از او نیافت
در وی کسی رسد که بر آید ز بند خویش
در راه انتظار تو چشمم سفید شد
آخر غباری از ره سمُ سمند خویش
«شاهی» غلام توست ز کوی خودش مران
خنجر مکش بر اهوی سر در کمند خویش |