مولوی
مولانا جلال
الدین محمد بلخیی رومی
[سدهی هفتم هجری قمری / سیزدهم میلادی]
من غلام قمرم،
غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو،
جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر،
هیچ مگو
دوش دیوانه شدم،
عشق مرا دید و بگفت
:
«
آمدم،
نعره مزن،
جامه مدر هیچ مگو
.»
گفتم:
«
ای عشق،
من از چیزِ
دگر میترسم.»
گفت:
«آن
چیز دگر نیست دگر،
هیچ مگو
.
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی،
جز که به سر هیچ مگو
.»
قَمَری،
جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است،
سفر!
هیچ مگو.
گفتم:
«ای
دل،
چه مهست این؟»
دل اشارت میکرد
که
«نه
اندازهی
توست این،
بگذر،
هیچ مگو
.»
گفتم:
«
این روی فرشتهست عجب یا بشر است؟»
گفت:
«این
غیر فرشتهست و بشر،
هیچ مگو»
گفتم:
«این
چیست ؟
بگو،
زیر و زبر خواهم شد.»
گفت
: «میباش
چنین زیر و زبر،
هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانهی
پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو،
رخت ببر،
هیچ مگو.»
گفتم:
«ای
دل،
پدری کن،
نه که این وصف خداست
؟»
گفت:
«این
هست،
ولی جانِ
پدر،
هیچ مگو.»
[سدهی هفتم هجری قمری / سیزدهم میلادی]
تا زدم اندر سر زلف بت دلدار دست
پای صبر من برفت از جای و شد از کار دست
پای صبر آید به جای دست با کار، ار زنام
بار دیگر بر سر زلف بت دلدار دست
ای بسا کـ از درد هجرش هر شبی در پای غم
بیدلان بر سر زنند از اندُه و تیمار دست
تا بنفشه سر برآورد از گلاش آمد از او
پای دل در سنگ و جان را شد ز غم بر خار دست
پای امید وصال یار چون از دست شد
ماندهام بر سر شب و روز از فراق یار دست
دست دل در پای وصل یار اندک میرسد
ز آن سبب از هجر او بر سر زنام بسیار دست
پای دل ز آن طرهی طرار تا در بند شد
شُستَم از جان بر سر آن طرهی طرار دست
میزنم تا پایمال درد هجرش گشتهام
هر شبی تا روز سر بر سنگ و بر رخسار دست
از ره خونریز در پای اجل دارد بلی
با سر تیغ ملک از غمزه ی خونخوار دست
. . . . . . . . . . . . . . .
.
. . . . . . . . . . . . . . .
.
|
اثیرِ اَومانی
اثیرالدین عبدالله
اَومانی
[سدهی هفتم هجری قمری / سیزدهم میلادی]
حبذا در وسط فصل زمستان آتش
که بود فصل زمستان چو گلستان آتش
دی مگر گشت چو نمرود و خلایق چو خلیل
که نماید همه را چون گل و ریحان آتش
یارب این معجزه بین باز که از چوبی خشک
میوهی تر دهد اندر دی و آبان آتش
سنگ بر معجزه ی زند به آواز آید
که کُنَد در وسط آب درخشان آتش
خار از آن رو که خَسَک۱
بر گذر آتش ریخت
از پیاش دود بر آورد به تاوان آتش
خور به آتشکدهی قوس شد ، آری شاید
همگنان را چو ز سرماست نگهبان آتش
هرکه بفسرد روان در تناش از دی چون
شمع
در زمان آوردش باز به تن جان آتش
و آنکه با اطلس و اکسون۲
بودَش سرد اکنون
به بخاری کُنَدَش گرم و تن آسان آتش
هست چون زال زر اندر قفس پولادین
از کف بهمن و دی ماه به زندان آتش
. . . . . . . . . . . . . . .
.
. . . . . . . . . . . . . . .
.
۱.
خَسَک: خارهای خلنده از آهن و چوب که سپاه هنگام گریز از
دشمن در گذر دشمن میریخت
۲
: اکسون: جامه ٔ سیاه
قیمتی که بزرگان جهت تفاخر پوشند
[سدهی هفتم هجری قمری / سیزدهم میلادی]
از زبان گرچه شکافم مو به هنگام بیان
در قضای حق ز حیرت همچو مورم بیزبان
در پی ی زنجیر مویانِ پریرو از هوس
بستهام بسیار چون موران ز دل جان بر میان
و ز برای مور چشمان شکر لب در خیال
سفتهام موی سخن صد ره چنین در امتحان
بعد از این چون مور بندم از پیی خدمت کمر
وَز بُنِ هر مو به توفیقش گشایم صد زبان
زین خط چون موی و لفظ چون شکر از روی نظم
موی بشکافم به توفیق خدای غیب دان
آن خداوندی که بر صُنعاش به هر مویی گواست
هرچه هست از مار و مور و وحش و طیر و انس و جان
آن یکی از روی هستی نز عدد کــ اندر دو کون
نیست بر علماش پیی مور و سر مویی نهان
نیست در حکماش سر مویی مجال اعتراض
گر دهد ملک سلیمانی به موری رایگان
خاک در کف کیمیا زو، آب در دریا گهر
مور در چشم اژدها و موی بر اعضا سنان
ای به قدرت موی و خون و استخوان را نقشبند
وی بر او زی مور و مار و مرغ و ماهی را ضمان
عین فضلات پایمرد فضل هر مور و ملخ
دست لطفات رنگریز موی هر پیر و جوان
گرچه در دست هوا چون مور گشتم یایمال
یک سَرِ مویی ندانم جز تو از سود و زیان |