آن روزگار کو که مرا یار◦ یار◦ بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم، به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بیشمار کجا در شمار بود؟
با روی چون نگار نگارم، هزار شب
کارم ز خرّمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی، با دریغ و درد
گویم که« یارب آن چه نشاط و چه کار بود!»
نه یار شبی به کوی من میآید
نه زو خبری به سوی من میآید
شرمم آید به روی او آوردن
آنچ از غم او به روی من میاید
5
5
5
چون یار دلا میان به آزار تو نیست
گفتم که نگر دل همه در کار تو بست
آن عشوه که در جهان از او کس نخرید
آورد و به نرخ نیک دربار تو بست
جبِّلی
امام بدیعالزمان عبدالواسع
غرجستانیی جبلی
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
بر دانهی لعل است تو را نقطهی عنبر
بر گوشه ی ماه است تو را خوشهی سنبل
تو سال و مه از غنج۱
خرامنده چو کبکی
من روز وشب از رنج خروشنده چو بلبل
زلفین تو مشکی است بر انگیخته از عاج
رخسار تو شیری ست برآمیخته با مُل
زلف تو چو زاغیست در آویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چَنگُل۲
از هجر تو من باک ندارم که دلم را
بر مدحت خورشید جهان است توکل
۱. غنج: ناز و عشوه
۲. چنگل: چنگال، ناخن |
من که از دیده ابر نیسانام
بر سر آب دیده منشانم
ور نه ابرم چرا که ناشده پیر
بر جوانیی خویش گریانام
عمر نوح است مدت غم من
زان گشاد از دودیده طوفانام
شبهی توسیام بهقدر و بهسنگ
غیرت گوهر بدخشانام
چون ز خونی که نام او اشک است
گشت رخسار لعل و مرجانم
تا سخنهای آبدار جهان
چون فروشد چو خاک ارزانام
گرچه آبی نشد ز آبادی
اندرین خاکدان ویرانام
ورچه از روزگار رنگ آمیز
نیست حاصل گذشت حرمانم
نشگفت ار ز آتش خاطر
پخته گردد به عاقبت نانم
که به نزدیک مصر جامع ناز
داروی درد پیر کنعانام
تا نماید زمانه خود بانی
نوبهاری پسِ زمستانام
مینهد خارها کنون باری
به امید گل و گلستانام
چرخ بیداد گر که پیکارش
تنگ دارد فراخ میدانم
نگشاید مرا در عیدی
تا نبندد برای قربانم
دهر نکبت رسان کز آسیباش
گاه چون گوی و گه چو چوگانام
زخم خایَسکِ۱ نکبت او را
یعلم الله که سخت سندانام
گر به جان کسان کسی بزید
من رنجور ناتوان آنام
پیش چشم خود از نحیفیی تن
چون مژه آشکار و پنهانام
گر برد فیالمثل صبا چو صدا
از پی ی وزن هر دو وزّانام
نبود در زمانه وزّان را
به ز دیوان شعر میزانام
گر منام بی تن و روان زنده
شعر عالیی خویش را مانام
. . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . .
۱. خایَسک : پتک |