_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

  

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

     جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۹۹

Friday March 27th 2020       

 
 

 

 

 

 

 تارنمای صمصام کشفی

به علت  شیوع کرونا  و شرایط پدیدآمده ، نسخه ی چاپی ی هفته نامه ی ایرانیان تا اطلاع ثانوی منتشر نمی شود

 

تماس با صفحه‌‌ی شعر

   



 


احمدرضا احمدی

يك‌سان با پاييز

 

چرا مرا با پاييز يك‌سان دانستى

هنگامى كه برگ‌ها بر كف اسفالت خيابان مى‌ريخت

و سپس

در باد پاييزى مى‌لرزيد

نام مرا با فصاحت و ساده‌گى تلفظ كردى

شب هاى سرد بيرون از خانه

چترهاى شكسته‌ی من در باران

حديث خنياگرى‌ی من بود

بر كوچه و پاييز و بامداد مى باريد

نه تابستان خصم ِمن بود

نه پاييز

من بودم كه در باران مى‌گريستم

و لباسم كهنه و فرسوده بود

در تدفين مادرم با همين لباس كهنه و فرسوده

در ايوان نشستم

نمى دانستم تو روزى مرا با پاييز يك‌سان مى‌دانى

برف زمستان در تدفين مادرم

شاهد اين لباس كهنه و فرسوده و ما تشييع كننده‌گان بود

چرا لباس كهنه و فرسوده‌ی مرا

يك روز به قرض نمى‌گيرى

كه ه‌مراه خودت از شهر بيرون ببرى

به شعله‌هاى آتش بسپارى تا مرا براى هميشه

از هراس كهنه و فرسوده بودن اين لباس رها كنى

ريشه‌هاى من در اين لباس پنهان شده بود

هيچ چيز در اين لباس پنهان نمى‌ماند

عمر دراز در اين لباس فقط يك شبانه روز بود

من خاموش و خموش در باران به زير ستون هاى مقوايى پنهان مى‌شدم

هنگامى كه ستون‌هاى مقوايى

در باران منهدم مى‌شد

من تازه مى‌فهميدم كه ما سال‌هاى سال است

از شهرستان به پايتخت آمده‌ايم

و دستانم شباهت به دستان پدرم دارد

من گاهى روز را با شب قياس مى كردم

سپس نااميد در خانه مى ماندم كه چرا كسى سراغ مرا نمى‌گيرد

من در همه‌ی اين سال ها در خانه ماندم


 

فریبا صفری نژاد

باران هميشه حادثه یي شاعرانه نيست

 

سقفي شكست و ريخت . . . چه شد آشيان ؟ بپرس!

حالا كه كار ماست فقط امتحان،  بپرس !

ما از بريم  تلخي ی ايامِ  سرد را

از فصل دوره كرده ي ما، از خزان بپرس

جاي سووال نيست در اين آزمون چرا

يك مشت ناتوان . . .؟!  تو به حدِّ توان بپرس!

مجهولِ  اين معادله ي سخت را فقط

از مردمانِ  ساده دلِ بي زبان بپرس!

از مردمي كه بندِ بهشت و جهنم اند

در برزخ جهنمي ی اين جهان بپرس !

جاي هزار شك و چرا . . . مانده در دلم

اي دل سكوت را بِشِكن، بي گمان بپرس

يك شب دليل اين همه رنج و عذاب را

از راوي ی هميشه يِ اين داستان بپرس

از كاروان رفته به تاراج ِساربان

از گله ي دريده به چنگ ِشبان بپرس!

از نانمان كه آجر و. . . از سفره یي تهي

از جاممان كه پر شده از شوكران بپرس

باران هميشه حادثه یي شاعرانه نيست

از ما كه سقفمان شده است آسمان بپرس!

احمد نصری

چند شعر

 

۱

نور

 

به یاد نمی اورم

رقص فریبای نور را

از لابلای شکوفه های درخت سیب

واینکه من و خورشید

خواهران تو امانیم

 

چه درد نفس گیری ست

در تاریکی سیبی را گاز زدن

دوباره

با تو هم اغوش شدن

و از طلوع پنجره روی گرداندن

 

۲

گذر

 

فرتوت شدیم.

نیمی از گذر زمان

نیمی از ادبار زیستن

در اقلیم سکون.

به سان وزغی

اسیر در مردابی داغ.

 

شگفتی نکن

که تاریخ

نه در ورای ماست

نه در افق ما.

عمر در عبوری

از گذشته به گذشته می گذرد.

 

۳

غروب

 

آی . . . ! گمشده در فاصله ی سرخ خورشید و دریا به هنگامه ی اشوب غروب

سپردم ات به حسرت ارامش در هزار دیده،  به گاه پر هلهله ی طلوع

 


       
 
       

بالای صفحه

 

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

     جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۹۹

Friday March 27th 2020       

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
       

نمونه‌هایی از  سروده های کلاسیک  پارسی

 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود



خیّام

حکیم غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خیام نیشابوری

(پایانه‌ی سده ی پنجم تا آغازه‌ی سده ی ششم قمری)

 

۱

ای بی‌خبران شکل مجسم هيچ است،
وين طارم نُه ‌سپهر ارقم هيچ است.
خوش باش که در نشيمن کون و فساد،
وابسته‌ی يک دم‌ايم و آن هم هيچ است!

۲
گر من ز می‌ی مغانه مست‌ام،‌ هست‌ام،

گر کافر و گبر و بت‌پرست‌ام، هست‌ام،

هر طايفه‌‌یی به من گمانی دارد،

من زان خودم، چنان که هست‌ام هست‌ام.

 

۳
دنيا به مراد رانده گير، آخر چه؟
وين نامه‌ی عمر خوانده گير؛ آخر چه؟
گيرم که به کام دل بماندی صد سال،
صد سال دگر بمانده گير، آخر چه؟

 

۴

رندی ديدم نشسته بر خنگ زمين،
نه کفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين،
نه حق، نه حقيقت، نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان که را بود زهره‌ی اين؟

 

۵

تا دست در اتفاق بر هم نزن‌ايم

پايى زنشاط بر سر غم نزن‌ايم

خيزيم و دمى زن‌ايم پيش از دم صبح

كـ اين صبح بسى دمد كه ما دم نزن‌ايم

 

۶

جيحون اثرى ز اشك پالوده ى ماست

گردون نگرى زقد فرسوده‌ى ماست

فردوس دمى ز وقت آسوده‌ى ماست

دوزخ شررى ز رنج بي‌هوده‌ى ماست


۷

دوران جهان بى مى و ساقى هيچ است

بى زمزمه‌ى ساز عراقى هيچ است

هرچند در احوال جهان مى‌نگرم

حاصل همه عشرت است و باقى هيچ است

۸

می خوردن و شاد بودن آيين من است،

فارغ بودن ز کفر و دين؛ دين من است ؛

گفتم به عروس دهر: کابين تو چيست؟

گفتا: - دل خرم تو کابين است.

 

 

۹

من بی می‌ی ناب زيستن نتوانم،

بي باده، کشيد بارتن نتوانم،

من بنده‌ی آن دم‌ام که ساقي گويد:

« يک جام دگر بگير» و من نتوانم.

 

۱۰

امشب می‌ی جام يک منی خواهم کرد،

خود را به دو جام می غنی خواهم کرد،

اول سه‌طلاق عقل و دين خواهم داد،

پس دختر رز را به زنی خواهم کرد.

 

۱۱

چون درگذرم به باده شوييد مرا،

تلقين ز شراب ناب گوييد مرا،

خواهيد به روز حشر يابيد مرا؟

از خاک در ميکده جوييد مرا.

 

*۱۲

رهي نمود مرا راست سوي آب حيات

شبي به شهر ري اندر مفلسي ز قضات

نخست گفت که از کردگار دانش خواه

اگر بخوانی بر آسمان به شب دعوات

حیات خویش بر آن گونه بی قرار مکن

که بر تو زار بگرید پس از حیات مات

تو در ترازوی محشر نشسته‌ای و هنوز

دل تو منتظر حشر و قصّه‌ی عرصات

وگر غرض ز صلات و صیام فرمان است

تو سر مپیچ ز فرمان صوم و ورد صلات

و گر ز حكمت كار صلات بي خبری

تو گر صلات پرستي بود صلات تو لات

به راه حج شتابي و مال صرف كني

ز راه دور همي تا برآوري حاجات

نخست قاضي‌ی حاجات را طلب پس حج

نخست معرفت نفس جوي پس عرفات

تو مایه‌ی همه‌ی اشیایی ار چه یک چیزی

چنان‌که صورت آحاد مایه‌ی عشرات

 

* به روایت پژوهشگر نامدار، زنده‌یاد مجتبا مینوی، قصیده‌ی بالا از خیام است.  مینوی، این قصیده را در آخر نسخه‌یی از رباب‌نامه‌ی سلطان ولد پسر جلال‌الدین محمد مولوی، که در موزه‌ی قونیه نگه‌داری می‌شود و پیش از سال ۷۰۴ قمری نوشته شده، به نام خیام یافته است


         
       

بالای صفحه