جمعه ۳۰ فروردین ماه ۱۳۸۷ ــ ۱۸ آپریل ۲۰۰۸

 

از متنِ یک انتظار

 

سر می‌زند به چارچوب و در و درواچه و دیوار،

        بی‌رمق.

با بال خسته و سرمای بی‌امان

درواچه را بسته نمی‌‌خواهد.

 

گوشی اگر در آن حوالی

بال گشوده باشد،

می‌شنود:

ــ کِی دستی می‌برد به کنار

گوشه ی پرده را

تا ببیندم برده‌ام سر به زیر بال

بی‌زار از این یخ بندان؟!

 

 

بی‌خیالِ مانده‌ی پشتِ در،

عرق نشسته بر جدارش،  پنجره

و می‌نگرد

در گرمی‌ی درون،

چشم انتظاری

 در جامه‌ی پرندین،

گوشی به زنگ در

حواسی به پژواک پیچیده در اتاق،

چشمی بر عقربه‌های زمان شمار

با دستِ زیر چانه و لبی که باز مانده

چونان لب طفلی به مکیدن،

هم‌صدا با ترنم تنیده در در و دیوار و پرده و فرش

می‌خواند:

ــ « از پی‌ی زر آمده‌ام . . .

        تا دهن شیرین کنم،

        سر به دنبال ِ شکر

         نی و سر می شکنم »

 

و نمی‌داند اگر بجنبد از جا و پس بزند پرده را

می‌بیندش:

                        نشسته زیر لایه‌ی شب،

زخمی،

بی‌زار از یخ و یخ‌بندان

درواچه را بسته نمی‌‌خواهد.

 

نیمه شب ۱۴ آپریل ۲۰۰۸

  

یک‌شنبه ۲۱ بهمن ماه ۱۳۸۶ ــ ۱۰ فوریه ۲۰۰۸

 

 

حسرت ۲

 

بارها، آسیاب شده‌اند

افتاده آب از آسیاب

آسیابان رفته به خواب

مانده حسرت گردش به دل سنگ آسیاب

مرغِ خموشِ سر برده به زیر بالِ نشسته بر شاخه‌ی بیدِ روبروی آسیابِ در بسته

نمی‌داند این را،

می‌داند؟

۲ فوریه ۲۰۰۸

 

جمعه ۲۸ دی ماه ۱۳۸۶ ــ ۱۸ ژانویه ۲۰۰۸

 

  

 

ترانه (۲۵)

 

 

 چشم

دست خودش نیست          

راه می‌کشد.

دل

پر خواهش است

له‌له می‌زند.

دست،

تابِ گرفتنش نیست

می‌. . .  می. . .‌ می‌لرزد.

 

هُرم هوس زمین نمی‌نشیند

تب می‌آورد

شعله‌می‌کشد

گُر می‌زند

تا. . .  تا. . .   تا  مغز استخوان.

 

         

پیشانی،

 غرقِ عرق

گونه      

سرخ     

سرخ‌تر               

باز هم می‌سُرخد.

بینی افتاده از کار بوییدن

می‌بوبیند.

لب،

پر داغ     پُر عطش

خوابِ مکیدن می‌بیند .

‌زنبورمی‌شود،

می‌گزد خود را  .  .   .

 

 

نبند!

گشوده نگه‌دار پنجره را

این نگاهِ تشنه از راه دور می‌آید.

 

۱۶ ژانویه ۲۰۰۸       

 

شنبه ۲۲ دی ماه ۱۳۸۶ ــ ۱۲ ژانویه ۲۰۰۸

 

  

از پشت شیشه‌ی عینک

 

  

توده‌ی ابر سپیدی در برابر چشمم

پیچیده دور قرص کامل ماه

آبشاری از حریر سپید می‌ریزد از آن بالا

انتهاش بستری شده

در بر گرفته پرنده‌یی را با بال های سبز مخملی

و تاجی از تاج خروس هم سرخ‌تر، بر سرش

 

یک جفت چشم نیز

خیره شده به من

با نگاهی که بر‌می‌خیزد از میان بستر سُرمه و سوراخ می‌کند شیشه ی عینک را

و می‌نشیند درست میان دل

 

گویا، همین دم، کسی در پس‌کوچه‌های شب

دارد «دل ای دل» می‌خواند

و غنچه‌ی سرخ رنگی شکفته می شود در پشت میکروفن.

 

شده‌ام چشم  با تمام وجود

و با گوشی که شده چشم

می‌‌بینم که کسی جار می زند:

ـ « ای من به فدای این همه جادو

    پشت شیشه مانده‌ای چه کنی؟»

 

 

و در ذهنم که آن هم شده چشم

می‌بینم

که پی‌ی واژه‌یی می‌گردم تا بگنجاندجلوه‌ی غنچه را در میانِ جان

و در بر بگیرد گوهر شب چراغ را در میان بستری از حریر

 

به گلوگا‌ش که می‌رسم

شهرزادِ بی‌خواب می‌آید به برم

و قصه که می‌رسد این‌جا

صدای مهیبی پرتم می‌کند ته شبی تهی شده از نسیم و ستاره.

 

 

از بلندگو اعلام می‌شود:

ــ «نترسید، این، سمفونی‌ی عربده‌ست

 نگذارید پاره پاره کند رویاتان را»

و چراغ ها خاموش می‌شوند.

 

 

پرده کنار می‌رود.

 

 

قرار بود

یک پرنده‌ی خوش پر و بال

با رنگ‌های چشم و دل‌ربا

سر برده باشد به زیر بال و کو کو کند

و قرار بود

از در و دیوار صحنه حریر سپید بشارد

در آن میان نیز

در تشتی از طلا

بر بستری از سرمه و حاکستر

گوهر شب چراغی نشسته باشد به این هوا . . .

شیری شرزه، ‌دهد جولان

و شهرزاد از گوشه‌ی صحنه شود پیدا،

و دنبال کند قصه را

و ارکستر هم ، نرم  بنوازد . . .

 

 

قصّه امّا می‌رود به راهی که

یک غنچه‌ ی پژمرده‌ی بی‌رنگ

افتاده بر سر راه

نه ابر سپیدی

نه سبز مخملی

نه تاجی  که سرخ‌ باشد و پر خون

شیری گر که گریزان است از نور و لنگ لنگان می‌رود از صحنه سوی کجا، نمی‌دانم؛

یک جفت چشم بی جلا

که از پشت شیشه‌های پر ترک

نگاه می‌کنند

و کمک می‌کنند طلب.

صدای دل ای دل هم نمی‌رسد به گوش.

 

 

من می‌روم که بخوابم!

 

 

۱۰ ژانویه ۲۰۰۸

 

 

جمعه ۲۱ دی ماه ۱۳۸۶ ــ ۱۱ ژانویه ۲۰۰۸

 

 در پشت هر بوسه خنده‌یی‌ست

و هر خنده کلید دری‌ست

که  خدا هم اگر نباشد

به بهشت باز می شود.

 

جرمن‌تاون ـ ۱۱ ژانویه ۲۰۰۸

 

چهارشنبه ۱۹ دی ماه ۱۳۸۶ ــ ۹ ژانویه ۲۰۰۸

 

 

آه . . .

 

 

چقدر می‌خواهم آه بکشم

سینه‌یی صاف کنم

و از جامی که پیش روم است

                              جرعه‌یی مزه مزه کنم

 

گلوم را، اما، بغضِ غریبی گرفته است!

آه . . . که آهم، هم، آه نیست دیگر

و آه . . . که دریای آبی نشان نمی‌دهد خود را

چقدر خاطره‌ها خسته‌اند،

نمی موجم.

 

 

برف می بارد

و من سردم است

رنگ چشمانم نیز

                        دارد سفید می شود

و آه . . . چقدر می‌خواهم بگویم:  «آغوش»

من هیچ گناه نداشتم

که سرما چنین برسد تا زیر سینه‌ام

و همین حالاست که قلبم فراموش‌کار شود

و آه . . .

و سنگ،

و سردی‌ی سنگ،

و تیزی ی سنگ،

و سنگی‌ی سنگ

همین حالاست که بخورد بر سر و روم.

 

 

 

همین دیروز بود انگار

که گفتم: « نمی‌روم تا دریا خودش بیاید و پاهایم را بلیسد و بیاندازدم،

مازه‌هام را بمالد و خوابم کند»

آه . . . ، این شن‌ها، این‌همه خرده شیشه

از کجا آمده‌اند؟

من نشسته‌ام این‌جا،

بال‌هام پَر ریخته‌اند،

خوابم نمی‌برد،

و می‌ترسم از همهمه‌یی که بوی ریش‌خند می‌دهد

و می‌خواهم آه بکشم.

و چقدر . . .

 

 

این بغض . . .

این گرک‌های گرسنه که در سرما شیر شده‌اند

این بغضِ بد ذات. . .

و این فکر لعنتی که مدام در این کرانه‌ی سرما

چکش می‌زند به شقیقه‌ام که:

چرا دست فرو نمی‌کنی ته حلق‌ات و این آه را نمی‌کشی بیرون؟

 

 

 مریلند ــ ۹ ژانویه ۲۰۰۸

 

 

 

شنبه ۱۵دی ماه ۱۳۸۶ ــ ۵ ژانویه ۲۰۰۸

 

 اعتراف

 

خانم‌ها ، آقایان:

من این‌جا در برابر شما اعتراف می‌کنم

هیچ‌کس را محکوم نمی‌کنم، محکوم خودِ من‌ام

حکایت ریسمان و مارگزیده را، هم، می‌دانم

و همی مار است که وول می‌خورد در برابر چشمم

و زخم گزیده‌گی‌ی مار بر شانه‌ام هنوز زق زق می‌کند

و می‌ترسم از سایه‌ی خودم هنوز، امّا اعتراف می‌کنم.

 

از این‌جا،

از همین برابر شما که ایستاده‌ام

ــ و یعنی شجاعانه هم  دارم اعتراف می‌کنم ــ

همه‌چیز را می‌بینم و هیچ، نیست دور از نظرم

و بوی بدش را هم می‌شنوم

                                    امّا

                                                می روم

گرچه لنگ لنگان،

امّا می‌روم

چکنم

مستی‌‌ است و راستی:

من دارم اعتراف می‌کنم.

۲ ژانویه ۲۰۰۸