نسخه ی قابل چاپ

پيشنهاد به يک دوست

 

 

 

 

 

 

 

 

صمصـام کشـفی

روز روشن

 

 

 

 

روز روشنی بود. پرنده ها می خواندند، بيدها می رقصيدند و من سر ِحال بودم. ناگهان ابری تيره بر آسمان گذشت و همه جا تاريک شد. سر به آسمان برداشتم تا تیره گی  را بکاوم به امید نوری،  اما نسیم چون دستی سرد بر پیشانیم نشست و پلک هایم را بست. آرام بر جای خشکیدم. صدای دور و بری ها را می شنيدم که شگفت زده می گفتند هيچ چيز نمی بينند. هیچ چیز نمی دیدند. من اما با چشم های بسته هرچه را که ديگران نمی ديدند می ديدم.

نا خودآگاه نگاهم به آسمان افتاد. دیدم که یک گوی درخشان در ژرفای آسمان هويدا شد. پیش آمد و ابر سياه را پس زد. بزرگ بود و نورانی. گمان بردم خورشيد است اما خورشيد آن سو ترک برای خودش داشت بی رمق می تابيد. می شنيدم که هرکس که دور و برم بود از نديدن سخن می گفت. من اما می ديدم. می دیدم؟ دیگران را نه. آسمان را می ديدم و صدا ها را می شنيدم.  همه گان ناپديد شده بودند و تنها صداشان مانده بود. ولی گوی رخشان را می دیدم که با سرعتی سرسام آور به سوی زمين پیش می آمد. هرچه به زمين و من نزديک تر می شد کوچک تر می شد. سرانجام، وقتی به من رسيد کوچکِ کوچک شده بود. يک نقطه. به اندازه ی نقطه يی که در پايان يک جمله می نشيند. نقطه پیش آمد و  چون گلوله يی به سينه ام خورد، تکانی خوردم و سينه ام سوخت. بی اختيار دست به سينه بردم ، می خواستم چيزی را که به سينه ام چسبيده  از خود جدا کرده و به دورش بيافکنم. تکه يی از سينه ام را در دستم گرفتم و کوشیدم تا نقطه ی سوزان روی سينه ام را از خود بکنم. نشد. دستم اما  سوخت، سرم گيج رفت و  ديگر هيچ نفهميدم.

نمی دانم چقدر گذشت تا به هوش آمدم. شب بود. ماه و ستاره ها در آسمان می درخشيدند، با اين همه تاريک بود. نمی دانستم کجا هستم. دست چپم  می سوخت و مشت شده بود. حس کردم شيئی در مشت پنهان کرده ام. بازش کردم. گوی درخشانی بر روی تاولی کف دستم نشسته بود. با باز شدن دستم نور گوی نورانی همه جا را روشن کرد. خواستم با انگشتان دست راست گوی را لمس کنم نتوانستم. کجا بودم؟ چه می کردم؟  يادم نمی آمد. از جا برخاستم  و راه افتادم. دست اگر می بستم تاريک می شد، دست باز،  نور بر کف دست از خم کوچه يی که در آن بودم گدشتم  و به ميدانی رسيدم که در آن گروهی به انتظار ايستاده بودند. مرا که ديدند هلهله سر دادند. ایستادم.  پيرمردی پا پيش گذاشت ، مرا به نام خواند. نامم را به ياد آوردم. گلويم خشک شده بود. دهان گشودم اما زبانم از خشکی به سقف دهانم چسبيده بود و نتوانستم به مرد پير درود بگويم. سرم را به نشانه ی درود پايين آوردم.  پيرمرد در آغوشم گرفت و پيشانيم را بوسيد.همين که آغوش گشادم تا من نیز او را در بغل گیرم گوی درخشان از دستم رها شد  آرام بالا رفت تا سر در خانه ها. گرد میدان و محله چرخید. مردمان خیره بر آن می نگریستند و گوی نورانی بر هر در که می گذشت انگار چراغی بر فراز آن خانه می افروخت. هرچه بيش تر نور می کاشت، درخشان تر می شد. بر آن خیره مانده بودم که از آسمان میدان می گذشت و پیش می رفت و هم چنان که پیش می رفت آوای هلهله ی آدمیان را نیز با خود می برد. 

در همين هنگام دختری نو جوان با قدی  بلند و گيسوان بافته ی بلند و سياه ،  با چشمانی به ژرفای دريا و با چهره يی دوست داشتی،  پياله يی دردست، به ما نزديک شد. سرش را به نشان درود خم کرد و پياله را به پيرمرد داد. پير، پياله را از او گرفت و به لبان من نزديک کرد. نوشيدم. خنک بود. طعم خوشی داشت. گوارا بود. لب که از پياله برداشتم می توانستم سخن بگويم. سپاس گزاری کردم و پرسيدم کجا هستم. پيرمرد هيچ نگفت. لب خند زد. دست راستش را روی شانه ی چپ من گذاشت و با دست چپ راه  را نشان داد.  راه افتاديم. از ميانه ی ميدان گذشتيم و به کوچه باغی پيچيديم. پيرمرد ساکت بود اما همچنان خنده به لب داشت. مردم تماشاگر سرجاشان ايستاده بودند و ما را نگاه می کردند. تنها ما بودیم که راه می رفتیم. پيرمرد و دخترک و من. و هرجا که می رفتیم انگار گامی پیش تر از ما، آن گوی بر آسمانش گذشته بود. رفتیم تا به باغی رسيديم. در باغ باز بود. پيرمرد برای نخستین بار لب گشود و گفت: رسيديم.

جای خوشی بود. از دالان باغ که گذشتيم. آب نمايی ديدم که  جوی آبی به آن می ريخت و  دور تا دورش سایه ساری خوش نشین از درختان  بيد و نارون و در میانش آن گوی نورانی می درخشید. . کنار آب نما ميزی بود و سه صندلی. پيرمرد به نشستن دعوتم کرد. نشستم. دست چپم  هنوز می سوخت. نگاهش کردم. پیر باز لبخند زد و به دختر جوان  که هنوز ننشسته بود اشاره يی کرد. دختر پیش آمد و پیش پایم زانو زد. دست دراز کرد و دست چپم را میان دستانش گرفت.  لبش را به تاول دستم نزدیک کرد و بوسه ای بر آن نهاد. لبانش نمناک و خنک بود. بعد سر بلند کرد و  نگاهم  کرد. دو گوی درخشان و نورانی در چشمانش می درخشید. دستم دیگر نمی سوخت اما جانم همه آتش بود انگار. نگاهش کردم. لبخند زد. سر گرداندم و به پیر نگریستم. در چشمهای پیر او نیز چیزی می درخشید. پیرمرد برخاست. خم شد و مشتی آب از آبنما به صورت زد و  مشتی نیز نوشید و رو به من آرام گفت:

من دیگر باید بروم . آوردیمت اینجا که نفسی تازه کنی. این ستاره با تو می ماند. من می روم که ارمغان قلب تو را بر فراز میدان های دیگر هم بیافرازم.

پرسیدم: ولی..، آخر..، من..، این...، دستم...

انگشت اشاره را به سوی بینی برد و لب خند زنان زمزمه کرد:

شتاب چرا؟ خواهی دانست. بگذار تا کنار این آب نما لختی بنشینی و نفس تازه کنی. خواهی دانست. شتاب چرا؟ و روی گرداند و رفت. او که رفت دختر جوان دستم را گرفت و بلندم کرد. با هم قدم زنان رفتیم تا گوشه ی دیگری از باغ با فرشی گسترده از گلبرگ های رنگارنگ. آرام نشست و مرا هم کنارش نشاند نگاهم کرد و با دست به رانش زد. يعنی بخواب. مثل مادرم که سرم را بر ران می گرفت. دراز کشیدم و سرم را روی رانش گذاشتم.  دست بر سرم کشید و برای نخستین بار به سخن درآمد:

حالا بخواب. فردا که برخیزی راهی دراز پیش رو داریم.

خواستم چیزی بگویم اما پلک هایم سنگین شد و  روی هم افتاد. چشمهایم را بستم و دیدم که  روز روشنی بود. پرنده ها می خواندند، بيدها می رقصيدند و من سرحال بودم. ناگهان ابری تيره بر آسمان گذشت و همه جا تاريک شد. سر به آسمان برداشتم تا تیرگی  را بکاوم به امید نوری،  اما نسیم چون دستی سرد بر پیشانیم نشست و پلکهایم را بست...

 

جای سوخته گی ی روی کف دست چپم يادگار آن خواب است.

 

تابستان ۲۰۰۳


توضيح : من اين داستان سرود يا قصه يا هرچه می خواهيد نامش کنيد را نوشتم تا جايی که وارد باغ شدم و کنار آب نما نشستم. بعد از آن ماندم که خوب ديگر چه ؟ روزها گدشت و همان کنار آب نما مانده بودم و پاسخی برای " ديگر چه ؟" نداشتم.  ماجرا را با دوستم ساسان قهرمان در ميان گداشتم .  مثل هميشه با مهربانی  پاسخی برای سر درگمی ی من  پيدا کرد. پايان بندی ی اين قصه را مديون  راهنمايی ی او يم.  درود بر تو ساسان جان.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بالای صفحه