نسخه ی قابل چاپ

پيشنهاد به يک دوست

 

 

 

 

 

 

 

 

صمصـام کشـفی

کليــــد

 

 

 

اين دفعه عجله‌يى براى رسيدن به خانه نداشت . پيش ترها از اتوبوس که‌ پياده مى شد با سرعت ساکش را بر می داشت و با اولين تاكسى كه پيش‌ پاش‌ ترمز مى‌زد خودش را به خانه مى‌رساند. زنگ دررا آن قدر مى‌فشرد تا يكى دررا باز كند‌. مادرش‌ مى‌گفت: "از عجله‌ش‌ مى‌فهمم كه محمود اومده . هميشه انگار داره تو خودش می شاشه. اصلاً عجله تو خونه‌واده ی اينا ارثيه‌".  محمود اما اين بار عجله نداشت همين بود که سلانه سلانه راه افتاد به سوی خانه شان. معمولا وقتی از خيابان مى‌گذشت هر آشنايی را که می ديد می ايستاد به سلام و احوال پرسی. خيلی ها را می شناخت. اين بار اما دريغ از يك سلام خشک و خالی. انگارى غريبه‌يى كه وارد يك شهر شده است‌ و هيچ کس را نمی شناسد. نه اين که کسی را نشناسد. تقريبا هرکه را می ديد می شناخت اما به نظرش می رسيد مردم کوچه و بازار با او غريبه اند.

کسی او را به جا نمی آورد. ابتدا، وقنی به يکی دو آشنايی که ديد سلام کرد اما آن ها مثل غريبه ها پاسخش را دادند از خود پرسيد: "چرا اينا سر سنگينن" اما پس ازبرخورد با چند آشنای ديگر که اور نشناختند پی برد مسأله اعتنا نکردن و سرسنگينی در کار نيست  انگار کسی او را به جا نمی آورد. مدتی می شد که به زادگاهش برنگشته بود و حالا هم که آمده بود انگار که نيامده چون آمدنش مثل خواب بود. مثل اين که در خواب ديده باشد که به شهرش برگشته است تا با خويشان و آشنايانش ديدار کند.

همه ی خيابان احمدی را پياده آمد و پيچيد توی شرقی غربی. مقداری که راه رفت پيچيد دست چپ و ميان بر زد  تا رسيد توی ميدان حسينيه.  ايستاد نگاهی به حسينيه انداخت. همه چيز مثل بار آخری بود که از اين کوچه گذشته بود. همانی که سال های سال ديده بود.  رفت به طرف دکان آنصراله.  انگار نه انگار که پس از پانزده سال برگشته بود به شهرش. مغازه دار نشناختش و گرنه می آمد و دست در گردنش می انداخت و دوسه بار دوطرف صورتش را می بوسيد.

ـ " آنصراله  سلام، حالت چطوره"

ـ " سلام آقای خان، از دولتی سرت، هی ، می گذره"

ـ "قربون دستت يه پاکت وينستون بده. چارخط باشه."

ـ " بفرما، آقای خان. "

به همه ــ همه که نه ، هرکه ازش خريد می کرد يا دست کم سلامش می کرد،  می گفت آقای خان. از وقتی يادش می آمد آنصراله اين جا دکان داشت. تقريبا تمام تنقلات و اسباب بازی های دوران بچه گی را از اين مغازه خريده بود. برای سال های سال تنها دکان محله بود.  محمود متوجه شد که چشم های آنصراله سوی قديمی را ندارد. پيش خودش گفت شايد چشماش خوب نديده و مرا به جا نياورده است. پول سيگار را داد و همين که برگشت تا راهش را بگيرد و برود سينه به سينه خورد به زنی که آمده بود خريد بکند. تا آمد عذر خواهی بکند  چشمش افتاد توی چشم زن. می شناختش. يعنی محمود زن را می شناخت. قاعدتا زن هم بايد اورا به جا می آورد. چرا که نه، يک عمر زحمتش را کشيده بود. مادر دومش بود انگار. صداش می زد عزيزی. اين نام براش جا افتاده بود حتای دوستای محمود هم عزيزی را عزيزی صدا می کردند.

محمود گفت : "سلام عزيزی."

زن نگاهی انداخت تو صورت محمود و  رويش را محکم تر گرفت و پاسخ داد: "سلام ننه. "

محمود گفت:  "من را نشناختی ؟ "

زن گفت: " نه والا. "

ـ "من محمودم. "

ـ "کدوم محمود ننه؟ پسر کی هستی ماشااله، الله اکبر. مادرت داغت نبينه."

دوسه نفری که آن جا وايساده بودن داشتند نگاه می کردن. قيافه ها آشنا بود اما هيج کدام محمود رو به حا نياوردند. محمود به خودش گفت: "عجيبه حتا عزيزی منو نشناخت." معذرت خواهی کرد و راه افتاد. رفت تا از دست نگاه هايی که هنوز غريب وار به دنبالش افتاده بودند خودش را رها کند. راستی چه شده بود که کسی ، حتا عزيزی، اور به جا نمی آورد؟ چه خوب بود اگر پاسخی برای اين پرسش پيدا می کرد. زن هنوز داشت نگاهش می کرد که از پيچ کوچه از ديد رسش دور شد. سرش را پايين انداخته بود و از خم کوچه پس کوچه ها می گذشت تا ميان بر زده و به خانه برسد. چه کسی منتظرش بود  آيا؟ چه کسانی؟

سر کوچه شان کُپّه يی خاکستر نشان از آتشی بود که اين جا روشن کرده بودند. در آن شهر روشن کردن آتش سر يک کوچه خبر از گذشتن مرگ از آن کوچه می داد. دور و برش را نگاه کرد. هيچ کس نبود. هيچ گاه اين کوچه اين اندازه خلوت نبوده است. درِ خانه شان که در انتهای کوچه قرار داشت بسته بود.  ايستاد سيگاری روشن کرد و به جای آتش خيره شد. به خاکسترها نزديک شد از هُرم خاکستر و خرده آتش های درون آن  دريافت که مرگ نبايد خيلی وقت پيش از اين کوچه گذشته باشد. سيگار ِ به نيمه رسيده را ميان خاکسترها انداخت. دوباره به اطرافش نگاه کرد. پرنده پر نمی زد. کوچه خالی ی خالی بود. به سوی خانه شان گام برداشت. ايستاد و همه ی حواسش را در گوشش جمع کرد تا ببيند آيا صدای کسی از پشت در می آيد. هيچ صدايی نبود. انگشت روی تکمه ی زنگ گذاشت. قاعدتا بايد صدای کسی را می شنيد که می پرسيد  " کيه ؟ " اما هيچ صدايی به گوشش نرسيد.  دوباره زنگ را فشار داد. سه باره و اين بار کش دار و طولانی.  پاسخی که نشنيد بی اختيار دست برد به طرف جيبش تا کليد در را بيرون بياورد. کدام کليد؟ او که کليد اين در را نداشت. حتا موقعی که اين جا زنده گی می کرد کليد در ِ خانه را در جيب نمی گذاشت. رو برگرداند تا در همسايه را بزند و سراغ اهل خانه را بگيرد. در خانه ی همسايه هم کسی نبود. نکند مرگ از اين خانه گذشته است ؟ آمد تا سر ِ کوچه ؛ انگار هيچ کس نمی خواهد از اين کوچه بگذرد. برگشت و دوباره زنگ در را فشار داد. صدای زنگ گوش خراش ترين صدايی بود که تا کنون شنيده بود. تصميم گرفت از در بالا برود. بارها اين کار را کرده بود. پا را می گذاشت روی دستگيره ی در، دستش را می گرفت بالای در. دست ديگرش را می گرفت به لبه ی بام همسايه پا را گير می داد  به سر در و خودش را بالا می کشيد روی بام همسايه. چند متری روی ديوار مشترک با همسايه راه می رفت و خودش را می رساند توی بالکن خانه شان. اگر زن و دختر همسايه بدون چادر توی حياط بودند و می ديدندش بايد پی ی دعوا و مرافعه و گاهی هم شکايت به مادر و تنبيه شدن را به تن می ماليد.

از توی بالکن خودش را آويز کرد به ديرک زير بالکن و سريد پايين توی حياط. حالت حياط هم نشان می داد که هيچ کس در خانه نيست. آب حوض سبز و بويناک شده بود. باغچه بی نظم و پژمرده بود.  موزاييک های کف حياط کنده شده بودند و ايوان چنان در هم ريخته بود که گويی خانه خانه ی زنده گان نيست. از خودش پرسيد: " خانه ی ما و اين همه درهم برهم؟" مادرش را می شناخت که اگر جانش می رفت نظم و نظافت خانه اش نبايد به هم می خورد. خانه حالت روزی را داشت که برای نخستين بار ديده بود.  در سال های آغازين عمر، دست در دست پدر به اين خانه آمده بود تا پيش از آن که نقل مکان کنند پدرش ببيند چه تغييراتی لازم است تا در خانه بدهد. گويا پيش از آن ها سال های سال کسی در آن خانه زنده گی نمی کرده است.

به ايوان آمد. در تنبی را باز کرد. اتاق خاک گرفته بود و خالی از فرش. چند قاب شکسته و عکس رنگ و رو رفته از کسانی که او نمی شناخت به در و ديوار زده بودند. تنبی هم شبيه اتاقی نبود که پدر صبح های جمعه در آن می نشست و همه گی دور سفره ی صبحانه گِردش می نشستند. دوری در ديگر اتاق ها  هم زد. همه چيز نشان گر آن بود که کسی در آن خانه زنده گی نمی کند. خانه نشانی از مادرش را نداشت.

گيج و سر درگم به دالان برگشت تا در خانه را باز کند و  به کوچه برود. در تاقچه ی دالان پاکتی را ديد که نام پدرش با آب و تاب فراوان بر آن نوشته شده بود. تقريبا سی سال از مرگ پدرش می گذشت. دوازده سيزده سال هم پيش از مرگ او به اين خانه نقل مکان کرده بودند.  معلوم بود، پس از اين همه سال، حالا چرا با ديدن پاکتی که نام پدرش روی آن بود تعجب می کند. پاکت را برداشت، چيزی شبيه کليد داخل آن بود. همان طور که پاکت را در دست داشت تصوير گنگی از روزی که با پدر به اين خانه آمده بود تا آن را برای نخستين بار ببينند از جلوی چشمانش گذشت. چيزهايی يادش بود اما به خوبی به ياد می آورد که آن روز از خانه ی همسايه صدای گريه می آمد و پدرش هنگام باز کردن درِ اين خانه کليد را از درون پاکتی بيرون آورده بود.

 

پاييز هشتاد و دو / دوهزار و سه ـ مريلند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بالای صفحه