Samsum Kashfi:

 

 

 

 

صمصام کشفی

 

داستان سرود زنی که سواره آمد

به پهلو خوابيده ام. آرنج را بالش سر کرده ام. از دريچه گوشه‌يی از آسمان نمایان است. در شرق ِ گوشه‌ی نمایان ِ آسمان يک تکه ابر نشسته است. می‌بينم. چشمانم راه می‌کشند و می‌روند تا همان گوشه‌يی که تکْْه ابر نشسته است. تکه ابر رفته رفته در خود می پيچد و شکل می گيرد. می پيچد. می پيچد و شکل می گيرد؛ می شود شکل زنی با گيسوانش ريخته بر شانه ها. گيسوان بلندش گويی در باد تکان می خورد.  لختی ، بفهمی نفهمی ، نگذشته که يک تکه ابر ديگر از دور دست تَرَک يورتمه کنان می رسد. اين يکی هم در هم می پيچد و شکل می گيرد. می پيچد. می پيچد و شکل می گيرد و می شود شکل ِ يک اسب. اسبی رشيد که يورتمه می‌رود و يال ِ بلندش در باد تکان می خورد. اسب به زن می‌رسد  و می‌ايستد. اسب  آرام که گرفت زن گيسو بلند سوارش می‌شود. اسب، ابربانو را بر می دارد و می‌آيد به سوی پنجره‌يی که از ميان قابش چشم‌های منی که به پهلو خوابيده‌ام زن اسب سوار را می پايند. اسب، زن بر پشت  آرام آرام می آيد. می‌خرامد و می‌آيد  تا می رسد درست به آسمان ِ روبروی  پنجره‌ی من؛ آن‌گاه از حرکت می ايستد. اسب ابرين که می‌ایستد، يال ابرين اسب هم از حرکت می‌ايستد. گيسوانِ ابرين زن هم از رقص باز می‌ایستد.  زن از اسب به زير می آيد. خرامان به دريچه نزديک می‌شود. نزديک. نزديک تر؛ و اتاق را پر می‌کند از حضور خودش. حسش می‌کنم. می‌بينمش. حالا بانوی ابرها، بلندبالا با چشمانی سياه. با چشمانی سياه و گيسوانی سياه‌تر. از کنار  پنجره به کنار بسترم می‌خرامد. خم می‌شود روی صورتم. صورتی که نيمی از آن را بر  بالش ِ آرنجم گذاشته ام. نوک موهاش صورتم را قلقلک می دهد. از نوک موهاش آب می چکد. می بوسدم. خواب می روم يا بيدار می شوم ؟ بيدار می شوم يا خواب می روم؟ نمی دانم. همين می دانم که او بر گوشه ی تختم نشسته است و ريز می خندد. با اين که خوابيده ام اما دارم می بينم که نگاهم می کند و  لوندانه می خواهدم.

حالا دو راه دارم: دست در کمرش اندازم ، از دريچه سرازير شوم ، بر ترک اسب ابرينش بنشينم تا بتازد و در گوشه ی آسمان ناپديدم  کند؛ يا همان جا نگاهش دارم و هی بنويسمش؟

 جولای دوهزار و سه