نسخه ی قابل چاپ

پيشنهاد به يک دوست

 

 

 

 

 

 

 

 

صمصـام کشـفی

از اونا

 

 

 

دفعه ی دوم ، تازه اذون گفته بودن، همين که از خونه بيرون اومدم ديدمش که داره با عجله از سرِ پيچِ کوچه دور می شه. پا تند کردم تا بهش برسم. اما انگار آب شده بود و رفته بود به زمين. مَش  ممد خليلِ جُغُله سيد داشت از بالای کوچه می اومد پيش از اين که جواب سلامش رو بدم پرسيدم: آمَش ممدخليل، الآن که از بالا ميومدی نديدی کسی از جلوت بگذره؟ گفت کسی رو نديده. گفتم ولی من يک نفر رو ديدم که داشت می دويد سَر ِ بالا. با لحنی که شوخی و جديش را نمي شد سوا کرد گفت: "به چشمت اومده". گفتم: "والا، شوخی نمی کنم،  ديدمش که از سر پيچِ همين کوچه داشت می دويد رو به بالا يه بغچه هم زير بغلش بود،  رنگ لُنگ. اگه نديده بودمش که رنگ بغچه ش يادم نمی موند". گفت: "آقای خان پناه می بريم به خدا از شر اجنه. پناه می بريم به خدا از شر وسواس الخناس. صلوات بفرس يی وقت صبحی ".

هوا گرگ و ميش بود.  تازه سروکله ی خلق اله داشت پيدا می شد با بغچه هاشون زير بغل. با خودم گفتم:  "حتماٌ سراز حموم درآورده."  کجا ديگه می تونس رفته باشه صبح به اين زودی؟ مسجد يا حموم؟  امّا بغچه زير بغلش بود. ننه جونی گفته بود: "  شبا يا دم دمای صُب جاشون يا تو مَچّـِده يا تو حموم." پا تندکردم طرف حموم. سر بنه ی حموم مش حبيب حمومی، با حسين ِزينل داشتن غيبت می کردن . سلام کردم. مش حبيب گفت:  " سلام آغای خان صُب شما بخير." رفتم رو سکو. حسين زينل چشاش خوب نمی ديد. صدام که شنفت مرا شناخت. گفت: "سلام آغا. " گفتم: "چطوری مش حسين."  گفت: "خيلی وخته پيدات نيس آغا. پيشِِ ِ خان دايیت بوده ی؟"  گفتم: " نه آ مش حسين، يی روزا مگه درس و مشق و مدرسه می گذاره آدم تکون بخوره." گفت: " آغای خان بگو صبا برای خودت يه چی ميشی."  مش حبيب لنگ نويی داد دستم. پيچيدم دور خودم  و در حالی که لباسامو در می اوردم می خواسم از مش حبيب بپرسم که آيا آدم غريبه يی وارد حموم نشده ؟ اما پشيمون شدم و با خودم گفتم ولش کن. خودم می رم تو و می بينم. لخت شدم و رفتم تو. صحن حموم پُرِ بخار بود. چشم چشم را نمی ديد. هيکل مش قاسم دلاک را اما می شد تشخيص داد که لگنِ آب را آب کرده بود و می خواست بريزد روی سرِ کسی که منتظر نشسته بود با سر و کله ی پر از کفِ صابون جلوی دستش. همه جاش پرِ کف بود. اونقدر که نمی شد شناختش. گفتم: " آ مش قاسم سلام، يی وقتُ کُم اله." روش کرد به طرفِ من خنديد و گفت: " سلام از ما آغاجونی، صبح شمام بخير . کيسه می کشی يا اومدی آب بريزی رو خودُت؟"  گفتم: " فقط آب. خيلی عجله دارم. تو هم که سرت شلوغه"  گفت : " نفرما، اصلنم شلوغ  نيست تازه سرمم که شلوغ باشه برای شما شلوغ نيست. آب بريز رو خودت و بيا تا يه دست صابونُت بزنم." حوصله ی چونه زدن نداشتم برای همين هم گفتم: "خيلی خوب اگه معطلم نمی کنی." 

به بهانه دوش گرفتن در ِ يکْ يک نمره ها را باز کردم. به نظر نمی رسيد کس ديگری غير مش قاسم و من و اونی که مش قاسم داشت آب روش می ريخت توی حموم باشه. برای اين که خيالم راحت بشه نگاهی هم به واجبی خونه انداختم  اونجا هم کسی  نبود. توی مستراح هام کسی را نديدم. پس يا کسی که دنبالش تا حموم اومده بودم تو حموم نبود يا اونی بود که زير دستِ مش قاسم نشسته بود. با عجله برگشتم رو صحن حموم مش قاسم تنها بود. از مش قاسم پرسيدم: " يی کی بود که داشتی می شسيش؟" گفت: "کسی را نمی شسم." گفتم: "همين الان که اومدم تو، يه نفر که سر و کله ش صابونی بود نشسته بود جلو دستت و تو هم داشتی آب می ريختی روش." گفت: " آغای خان شوخيت گرفته سر صُبی.  من داشتم آبای اوسنگ را خالی می کردم ."

يعنی راس راسی خيالاتی شده بودم؟ برای در رفتن از زير ليف و صابون و درنتيجه پر حرفی ی مش قاسم نتونستم بهانه يی پيدا کنم. به عنوان آخرين حربه با نا اميدی گفتم: " مش قاسم من خيلی کار دارم می خوای ليف باشه برای دفعه ديگه." گفت: "آغا جونی بشين مثِ برق یه دس صابون به جونُت می زنم بعد برو دنبال کارُت"  نشستم؛ اگه از دست مش قاسم هم خلاص می شدم ديگه فکر نمی کردم که می تونسم ردّ ِشو بگيرم تازه مگه نه اين که مش قاسم گفته بود کسی رو که من خيال می کردم ديده ام کسی نبوده و من تنها فکر کرده بودم کسی رو ديدم. دو حالت داشت؛ يا من خيالاتی شده بودم يا اونی که من دنبالش بودم همين جا تو حموم بود و فقط به چش من اومده بود. راسشو بخاين هم خوش حال بودم هم يه جورايی ترس برم داشته بود. بی اختيار گفتم بسم اله و نگاهِ پاهای مش قاسم کردم تا مطمئن بشم که "سُم" نداره. ننه جونی گفته بود: "ازاونا يعنی از ما بهترون خَچَک دارن. ازاونا از سرهر کدوم ِ ما هم  يکی دارن. يه دفعه ی داری تو کوچه می ری می بينی يکی مثِ آغات دَره سر ِشی مياد. اگه کوچه خلوته وهوا تاريکه اول بگو "بسم اله پرهيزی". برای يی که ازاونا از بسم اله می ترسن. اگه غيب شد بدونت باشه که از اونا بوده. اگه م نه ، گفتن بسم اله خو عيبی نداره . بسم اله  دفع بلا."  اما اين مش قاسم،  خود مش قاسم بود. گفت: " آغای خان تو فکری؟ خدا بد نده؟ " گفتم بد نبينی مش قاسم. طوريم نيست گمون می کنم هنوز خوابم. گفت : " الان با يِه مشت و مالی حالُت می آرم."  و يه لگن اب داغ ريخت رو سرم.

 

بارِ اوّلی هم که ديدمش نزديکای ِ نيمه شب بود و تنها توی مسجد نشسته بودم و درس می خوندم. موقع امتحانا اگه هوا بارونی بود توخيابون نمی شد زير چراغا نشست. برای همين هم می رفتيم تو مسجد. اون شب حبيب نيومده بود و من تنها بودم. سرم که بلن کردم ديدمش. از پشت پرده يی که مردا را از زنا جدا می کنه داشت سرک می کشيد. همين که اومدم بهش خيره بشم پرده را انداخت. رفتم نزديک پرده و پرده را بالا زدم ته مسجد تاريک بود. دوتا نقطه ی نورانی،  مثل گولّه ی آتش ته مسجد برق می زد مثل ِ چشای گربه. تا برخودم مسلط بشم و برم دنبالش چند دقيقه طول کشيد. وقتی هم که رفتم ته مسجد هيچکی رو نديدم اما ديدم که چفتِ در هيمه دونی داشت تکان می خورد. فرداش دل و دل کردم و به حبيب گفتم. اول خيال می کردم ازم باور نمی کنه اما خيلی عادی گفت: " ننه ی اضغرم يه دفعه يکی شونو ديده ، داشته دنبال ِ بچه ش می گشته. اگه آزارُشون ندی کارُت ندارن.  از اونا از ما خيلی بهترن. برای همين هم هست که بهشون ميگن از ما بهترون"

 

می گن تاسه نشه بازی نشه. دفعه سوم که ديدمش ديگه مطمئن ِ مطمئن شدم که اشتباه نمی کنم.  اون بار، کسی رو که ديدم خودش بود که پيچيد توی دالون دکتر پرهيزی. زيرلب گفتم اين دفعه مثل دو دفعه ی پيش نمی گدارم از دستم در بره . دويدم پشت سرش. دالون تاريک بود و دوتا نقطه ی نورانی ته دالون پيدا بود. مثه چشای ی گربه. اومدم بگم بسم اله پرهيزی، ترسيدم غيب بشه. اگه غيب می شد همه ی انتظار و زحمتام به هدر می رفت. آروم آروم رفتم تو. به اميد اين که برسم بهش و سلامش کنم و قسمش بدم که از من فرار نکنه و باهام دوست بشه. يه دفعه يی يه گربه يی غرونه کشيد و پريد بيرون. سياه بود و تا اومدم به خودم بيام پريده بود سر ديوار و در رفته بود.  ننه جونی گفته بود: " بعضی وقتا به شکل گربه ی سياه در ميان." غصه م گرفت که اين دفعه هم از دستم دررفت و فرصت نشد تا دست کم بهش بگم که می خوام باهاش دوس بشم. عزم جزم کرده بودم که باهاش دوس بشم. آخ که اگه می شد باهاش دوس بشم، همه ی مشکلاتم حل می شد. ننه جونی گفته بود: "ميگن اسداله خان با ازونا دوسه و هروخ هرجه دلش بخواد براش فراهم می کنه. يه خونه يی داره مثه قصر. يه باغی داره هزار گز. هلواش قد يه طالبیه." ازش پرسيده بودم : "ننه جونی، باغ و قصر چه کار به جن داره ؟" ميگه: " ننه، برای خونه ی ديگرئن يی قد آباد نيس؟ برای چه باغ ديگرون هلوای يی قدی نمی کنه ؟ همه ش برای اينه که ازونا مواظبتش می کنن."

گيج و منگ و دل خور مونده بودم دم دالون  خونه ی دکتر پرهيزی. صادق آدم دکتر از در بيرون آمد. گفتم: " سلام آ مش صادق." گفت: " سلام آغاجونی. اين جا چه می کنی ؟"  برای چن  لحظه دنبال يه جوابی گشتم تا از سر وازش کنم، اما مگه می شد. صادق اگه پيله می کرد دس وردار نبودهمين جوری، برای اين که حرفی زده باشم، پرسيدم : " حسين خان خونه س؟ " گفت : " گمونم خواب باشه، می خوای برم صداش کنم؟ " گفتم : " نه مش صادق ، خيلی ممنون. يه ربع ساعتی صبر می کنم. خودش گفته ساعت چهار و نيم بيام دنبالش هنوز يه ربع ساعتی مونده. شما نگران نباش من همين جا يه ربع ساعت نيم ساعتی صبر می کنم اگه پيداش نشد در می زنم." گفت : " من دارم می رم دم دکون حاجی درويش و برگردم. يه بيست دقّه يی طول می کشه. تا بر می گردم اگه پيداش نشده بود  برات جارش می زنم." گفتم: " باشه صبر می کنم تا برگردی."  تو دلم گفتم خوب شد از سرم وا شد. با حسين، پسر دکتر،  قراری نداشتم اما اگرم پيداش می شد اون قدر حرف و دليل داشتيم که از ديدن هم تعجب نکنيم. صادق که رفت، نشستم رو سکوی جلوی در دکتر. چند لحظه يی نگذشته بود همون طور که رو سکو نشسته بودم چشمم افتاد به حوض مسجد که يه قسمتش پيدا بود. ديدم يه موجود عجيب و غريبی سر حوض مسجد وايساده و داره سعی می کنه با دست تکون دادن توجه منو جلب کنه. اول خيال کردم به قول مش ممدخليل "به چِشُم ميشه" اما با ناباوری ديدم که واقعا  يه موجودی تو حيات مسجد وايساده پای حوض در هياتی  بین انسان و حيوان. به ميمون بيش تر شبيه بود تا انسان. بی اختيار  از رو سکو بلند شدم و عرض کوچه رو طی کردم و رفتم تو صحن مسجد. جدی جدی اون موجود عجيب واقعيت داشت.  موجودی بود ميمون وار با حدود يک متر و نيم قد با سری گرد و  نسبتا کوچک و دو چشم درشت و گرد و بی حالت و با پوستی به رنگ خاکستر.  فاصله من و او حدود ده متر بود. به دور و برم نگاه کردم  کسی ديگر غير من و او در حياط مسجد نبود. تنها من بودم و او که داشت بِر و بِر  نگاهم می کرد.  پاهاشو نگاه کردم. مثل پاهای بُز سُم داشت. تا سرم را بالا کردم حس کردم می خواد در بره. ترس که نه، يه حالت عجيب و غريبی اما بهم دست داده بود. دهنم خشک شده بود و گلوم خار خار می کرد.  با صدایی نه بلند و نه کوتاه گفتم : " تورا قسم به جان شاه پريون، تو را به حق حضرت سليمون از من فرار نکن. از من به تو بلا، نه. از تو به من بلا نه. رفيق، رفيق تا رور قيامت." اين را که گفتم دهان نسبتا گشادش را باز کرد  و حالتی گرفت که ميشه گفت شبيه خنده بود . همين طور که داشت نگاهم می کرد پس و پس رفت تو شبسون مسجد. منم رفتم پشت سرش.  رو شو کرد اون ور و دويد پشت پرده. منم دويدم. داشت از در زنا می رفت بيرون ولی هر از گاهی برمی گشت و نگاه می کرد و  با دست اشاره می کرد که يعنی بيا. دل تو دلم نبود. اما رفتم پشت سرش. از در رفت بيرون و وارد کوچه شد. من هم رفتم.  تو کوچه هيشکی نبود. او می رفت و من هم به دنبالش. همين که فاصله مون به بيش از چهل پنجاه متر میرسيد او قدم شل می کرد تا من نزديک تر بشم اما همين که فاصله ی من با او می رسيد به همين حدود چهل پنجاه متر او قدم تند می کرد.

حالا ديگه وارد کوچه باغای زيرده شده بوديم و تقريبا دوتامون داشتيم می دويديم. يه کسی از دور داشت ميومد و بيلش هم روی شونه ش بود.  با خودم گفتم آخ که دوباره غيب ميشه و از دسم در می ره. همين طور داشت می رفت. اون کسی که داشت میومد رسيد بهش اما انگار که نديدش. يعنی من دارم می بينم و کس ديگه يی اونو نمی بينه. صابر جواهری، يکی از باغ دارا، بود رسيد به من  سلام کردم جوابمو داد و پرسيد : " خبری شده که می دوی؟" همين طور که از او دور می شدم گفتم: " خبر که نه، يکی از کتابامو تو باغ پايين جا گذاشتم تا تاريک نشده می رم که بردارم." گفت: " داره تاريک ميشه، مواظب باش." هوا گرگ و ميش بود. ديگه مطمئن شدم که صابر اونو نديده. پس او فقط به نظر اونايی ميومد که می خواس. هنوزم فاصله مون همون چل پنجامتر بود و رسيده بوديم به صحرای باز. يعنی از کوچه باغا در اومده بوديم. هوا هم تاريک تر شده بود. پاييز بود و کم کم سر شبا سرد بود. هوای سابونات پاييز خشک و سرده سر شباش اما بيش تر سرد می شه. يک باره گی ديدمش که از پشت ديوار باغ حاجی پيشوا رد شد و پيچيد طرف يخچال حاجی مح ريم. يخچال، آب انبار بزرگی بود با سقف گنبدی. می گفتن آدم  خيری به اسم حاجی محمد رحيم سال ها پيش از تولد من ساخته برای اين که در فصل زمستون توش پر از برف بکنه و نگه داره برای مصرف تابسون؛ اما سال اولی که يخچال را پر از برف می کنه برفا خيلی زودتر از اونی که حساب کرده بود آب ميشن و و قتی ميرن سراغش به جای برف، يخچال را پر ِآب می بينن. مردم هم،که خدا آفريدتشون برای مضمون کوک کردن، براش شعر درست می کنن که: " آخ پولات حروم شد حاجی مح ريم / يخچالت حموم شد حاجی مح رييم" حاجی هم بهش بر می خوره و ديگه دنبال کار را نمی گيره و يخچالو تبديل می کنه به آب انبار تا دست کم نامی نيکی ازش به جا بمونه.

می ديدمش، با همون  فاصله. هنوز هم هر از گاهی سر بر می گردوند که مطمئن بشه من دارم پشت سرش می رم. از درِ يخچال رفت تو.  از شما چه پنهون ديگه ترس ورم داشته بود. می خواسم برگردم. قدم سست کردم و وايسادم.  با خودم گفتم نکنه می خاد منو بکشه تو يخچال و سرمو بکنه زير اب تا ديگه دنبالش نکنم. ياد حرفای حبيب افتادم که گفته بود: " ننه ی اصغرم يکی شونو ديده. اگه آزارشون ندی آزاری بهت نمی رسونن" اما دل تو دلم نبود. وهم بَرَم داشته بود. اومدم که برگردم ديدم اومده در ده قدميم وايساده و با صدايی که انگاری از ته چاه بر می آد ميگه : " چرا نمی آيی ؟ مگه نگفتی می خای دوس باشی؟ نترس، بيا تا بريم. امشو عيشه. تو هم بيا تموشا. وقتی تموم شد همرات ميام تا نترسی. اما به شرطی که قول بدی به کسی نگی. " دهنم حشک شده بود و صدام در نمی اومد. با زحمت خودمو جمع و جور کردم و گفتم: " به حضرت سليمون قسم بخور که بلايی سرم نمی آد." گفت : " قسم خوب نيست،  قول می دم. قول اجنه قوله. سرشون بره قولشون نمی ره. " گفتم : " حالا به خاطر حرمت حضرت سليمون قسم بخور "

گفت : " تو که می دونی اگه اسم خدا را بياری ما ناپديد می شيم" هروقت احساس ناامنی کردی به عربی بگو به نام خدا،  اما بدون که اگه می خواسم بلايی سرت بيارم پريشب که تو مسجد بودی راحت می تونسم. ما آزارمون به کسی نمی رسه مگه پا رو دمبمون بگذارن." ديدم دم هم داره. وقتی ديد دارم دمبشو نگاه می کنم خنديد و گفت : " منظورم اينه که اگه بلايی سرمون نيارن ماهم آسه می ريم و آسه مي ايم." بعد راه افتاد و من هم دوباره پشت سرش. وارد ورودی ی يخچال شد من هم رفتم دنبالش. يکی ديگه هم دم در وايساده بود. سلام کرد. بچه سال بود اما نتوانسم تشخيص بدم که دختره يا پسر. خود او هم ، نفهميدم که مرده يا زن.

تو يخچال آب نبود. خشک ِ خشک. انگار  هيچ وقت اون تو آب نبوده. همه جا هم روشن بود. يخچالی که اگه صلات ظهر توش می رفتی بايد صبر می کردی که چشات به تاريکی عادت کنه، نورانی ی نورانی بود. يه گوشه يی ده دوازده تا داشتن دايره میزدن. يه گوشه يی يه عده دور هم نشسته بودن و حرف می زدن. عده يی هم داشتن دور و بر ديگ ها و قابلمه ها يی که رو آتش بود  راه می رفتن . اينا، دسته ی آخری، معلوم بود که ازبقيه مسن ترن. ميون اونايی که داشتن دايره می زدن  يکی روی صندلی ی بی پشتی نسشته بود و يه تور آبی رنگ بدنشو پوشونده بود. با خودم گفتم: " حتما عروسه."  ميزبان من که خوشحال به نظر می رسيد  اومد روبروم وايساد. اين نخستين باری بود که اين قدر به من نزديک شده بود. با صدايی که خس داشت گفت : امشو عيش خديجه دختر عبداله س و با انگشت جن نسبتا چاقی را نشان داد که سرش را به عصا تکيه داده بود و داشت به نفر بغل دستيش گوش می داد. برسيدم راسی اسم شما چيه ؟ گفت : " عبداله، اين جا همه ی مردا عبداله هسن و همه ی زنا خديجه."  توی صورتش  اگه دقيق می شدی، خيال می کردی که هيچ حسی نداره وقتی هم که شاد می شد  چروکی به گوشه ی لبش می انداخت و يه کمی دهانشو رو باز می کرد. گفتم : " اگه اسم همه مردا عبداله هست چطوری می فهمين که در مورد کی حرف می زنين. خنديد، خنده که نه، چروکی به گوشه ی لبش انداخت و گفت يکی از تفاوت های ما با آدما همينه."  هی با خودم گفتم بکشمش کنار و بهش بگم طلسمی ، رمزی چيزی يادم بده تا وقتی که گرفتاری دارم کمکم کنه؛ اما روم نيومد و گفتم حالا باشه برای بعد. کسی نبود به من بگه آدم عاقل اومديم و بعدی وجود نداشت.

گوش سپرده بودم به ر ِنگ و آهنگی که از ميون جمعی که داشتن دايره می زدن ميومد. يکی از اون ميونا هر از گاهی يه شعر ضربی می خوند که برام نامفهوم بود. چندتا کلمه ش يادم مونده: "هادِربَنه"،  "شال" ، "حالا دلُم"، "نازَکُم" اما ترجيع بندش اين بود: "هرکه دسّک نزنه شيطانه".

غرق ديد زدن به اطراف و قيافه های حاضرين شده بودم که شنيدم  يکی داره صدام می زنه. اول خيال کردم به گوشم می خوره. مثل وقتی که تو خواب، با صدايی بيدار می شی. اما نه، جدی جدی يه نفر داشت از اون دور دورا من را صدا می زد. صدا از بيرون، از صحرا می اومد. پس از چند لحظه صداها دوتا شدن. از در يخچال اومدم بيرون، ديدم که از دور دو نفر فانوس دارن نزديک می شن.  چند قدمی از در يخچال فاصله گرفتم. درست حدس زده بودم داشتن منو صدا می زدن. راستشو بخواين خيلی دمغ  شدم. نمی خاسم هيچ اتفاقی اون حال و هوا را به هم بزنه.  دل خوريم بيش تر برا اين بود که با نزديک شدن فانوس به دست هايی داشتن دنبال من می گشتن، از اونا ها غيب بشن. برگشتم تا آرزوهامو به عبداله بگم ؛ اما همين که رو برگردوندم ديدم تو يخچال عين ظلماته و نه از مهمونی خبريه ونه از ازاونا.

 

رضا و کاکا ممدعلی چراغ برِ ساعتی  به دست داشتن به من نزديک می شدن. پيش خودم گفتم: " حالا حتما بايد پاسخ بدم که نصف شبی تک و تنها تو صحرا چه می کر ده ام ؟ "

 

۲۵ نوامبر ۲۰۰۳   (روز شکر گراری) ــ  مريلند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بالای صفحه